خون آشام عزیز (64)
وارد اونجا شدم حیاطش اندازه ی فاصله ی سئول تا بوسان بود. قدم زدم تا رسیدم در خونه زنگ خونه رو زدم یه خدمتکار درو باز کرد...
جونگکوک : سلام... منزل آقای کوسه؟
خدمتکار : شما؟
جونگکوک : پلیس یا طلبکار نیستم فقط اومدم آقای کوسه رو ببینم..
خدمتکار : بزارید بهشون اطلاع بدم..اسمتون چیه؟
جونگکوک : بگید از خاندان جئون هستم..
(بعد از چند دقیقه برگشت)..
خدمتکار : تشریف بیارین داخل..
وارد شدم اونجا بزرگ بود بازم جای تعجب نداشت چون من قبلا همچین جایی زندگی کردم.خدمکار منو راهنمایی کرد به اتاق پذیرایی. چند دقیقه نشستم تا بعد نیم ساعت یکی از درای اتاق باز شد.خودش بود کوسه. یه پیرمرد با کت و شلوار مشکی.اومد و روی صندلی مخصوصش نشست..
کوسه : شما از نوادگان خونواده ی جئونی؟
جونگکوک : بله وارث شرکت جئون جونگکوک هستم..
کوسه : ها؟! گفتی جئون.. تو.. تو
جونگکوک: جای تعجبی نداره.. اومدم حقیقت رو بشنوم.. خواهش میکنم بهم بگو تو تنها امید من هستی..
کوسه : فکر نکنم درست باشه بهت بگم..
جونگکوک : اگه بگی لطف بزرگی در حقم کردی... من باید بفهمم گذشتم چیه..پس لطفا بهم بگو...
کوسه : مطمئنی آماده ای؟
جونگکوک : آره امام خیلی وقته که خودمو آماده کردم..
کوسه : باهام بیا..
باهاش رفتم منو برد تو اتاق خودش...
کوسه : روی این صندلی ریلکس کن و چشماتو ببند تا بهت بگم به هیچ وجه باز نکن..
جونگکوک : چرا ببندم؟
کوسه : فقط میخوام خاطراتتو برگردونم..
جونگکوک : باشه..
کوسه : سال های پیش دو پسر بودن که خون آشام بودن اونا باهم صمیمی بودن مثل دو تا برادر بدون هم نمیتونستن نفس بکشن حتی کوچیک ترین چیزشونو باهم تقسیم میکردن. اونا بزرگ شدن و وقتش رسیده بود تشکیل خونواده بدن هر دوی اونا عاشق یه دختر میشن. و این خیلی بد بود چون مجبور بودن بین دوست و عشق یکی رو انتخاب کنن. اونا من پیش دختر و بهش اعتراف کردن اما دختر نمیتونست با هر دوی اونا باشه برا همین فقط یکی رو انتخاب کرد اونم جونهون بود. و باعث شد سومین از جونهون نفرت پیدا کنه و دشمنش بشه رابطه اون دو تا کلا از هم پاشید. جونهون با اون دختر ازدواج کرد و نفرت سومین روز به روز نسبت به جونهون بیشتر میشد. اون سکوت کرد و به نقشه هاش فکر کرد. سومین بعد از چند سال صاحب دو تا پسر شد پسر اولش 10 سالش بود و پسر دومش فقط دو سالش بود اونا زندگی خوبی داشتن تا اینکه سروکله ی سومین دوباره پیدا شدن زمین تا آسمون رفتارش فرق میکرد اما این رفتار فقط برای فریب بود برای اینکه انتقام بگیره فقط میخواست به جونهون نزدیک بشه و زندگیشونو خراب کنه. جونهون صاحب یه شرکت شده بود و پولدار بود اینا باعث میشد که سومین بیشتر حسودی کنه و نفرت پیدا کنه. یه روز که جونهون داشت میرفت شرکت یه اتفاق میوفته و باعث میشه اون تصادف کنه و درجا بمیره. روز مراسم ختم تمام ارث رسید به همسر جونهون و دو تا پسراش. سومین برا به دست آوردن همه چیز جونهون فقط باید میرا رو گول میزد همسر جونهون. اون با حیله گری با میرا ازدواج کرد اون یه پسر 13 ساله داشت از زن قبلیش بود. بعد یک سال میرا حقیقت رو فهمیدم فهمید که مرگ همسرش عمدی بوده سومین باعث اون تصادف بوده. سومین اون خونواده رو از هم پاشوند..
جونگکوک : من اومدم حقیقت رو بفهمم نه اینکه برام قصه بگی..
کوسه : این داستان توعه میرا مادرته جونهون پدر واقعیته.. سومین هم نا پدریته. اون بچه 10 ساله هم یونگی داداشت بود و اون بچه دو ساله هم تو بودی. جین هم پسر سومینه..جین هیچی یادش نمیاد ولی یونگی خوی به خاطر داره..
جونگکوک : چی؟.. یعنی سومین خونوادمو نابود کرد؟.. چرا بهم نمیگفتن؟..
کوسه : سومین نمیگفت چون میفهمه اگه بهت بگه برا انتقام میری سراغش..
جونگکوک : داری دروغ میگی..
کوسه : مرض ندارم وقت با ارزشمو حیف کنم..
جونگکوک : پس توخوابام اون مردی که بهم لبخند میزد.. پدرمه؟..
کوسه : آره.. پدرته.. میخوای باور کن میخوای باور نکن.. همش همین بود.. پدر واقعیت اون نیست..
جونگکوک : اون عوضی خونوادمو از هم پاشوند.. برادرمو متکب به قتل میکنه.. اون اشغال باید بمیره..
کوسه : صبر کن کجا میری همینجوری میخوای حمله کنی؟..
جونگکوک : سلام... منزل آقای کوسه؟
خدمتکار : شما؟
جونگکوک : پلیس یا طلبکار نیستم فقط اومدم آقای کوسه رو ببینم..
خدمتکار : بزارید بهشون اطلاع بدم..اسمتون چیه؟
جونگکوک : بگید از خاندان جئون هستم..
(بعد از چند دقیقه برگشت)..
خدمتکار : تشریف بیارین داخل..
وارد شدم اونجا بزرگ بود بازم جای تعجب نداشت چون من قبلا همچین جایی زندگی کردم.خدمکار منو راهنمایی کرد به اتاق پذیرایی. چند دقیقه نشستم تا بعد نیم ساعت یکی از درای اتاق باز شد.خودش بود کوسه. یه پیرمرد با کت و شلوار مشکی.اومد و روی صندلی مخصوصش نشست..
کوسه : شما از نوادگان خونواده ی جئونی؟
جونگکوک : بله وارث شرکت جئون جونگکوک هستم..
کوسه : ها؟! گفتی جئون.. تو.. تو
جونگکوک: جای تعجبی نداره.. اومدم حقیقت رو بشنوم.. خواهش میکنم بهم بگو تو تنها امید من هستی..
کوسه : فکر نکنم درست باشه بهت بگم..
جونگکوک : اگه بگی لطف بزرگی در حقم کردی... من باید بفهمم گذشتم چیه..پس لطفا بهم بگو...
کوسه : مطمئنی آماده ای؟
جونگکوک : آره امام خیلی وقته که خودمو آماده کردم..
کوسه : باهام بیا..
باهاش رفتم منو برد تو اتاق خودش...
کوسه : روی این صندلی ریلکس کن و چشماتو ببند تا بهت بگم به هیچ وجه باز نکن..
جونگکوک : چرا ببندم؟
کوسه : فقط میخوام خاطراتتو برگردونم..
جونگکوک : باشه..
کوسه : سال های پیش دو پسر بودن که خون آشام بودن اونا باهم صمیمی بودن مثل دو تا برادر بدون هم نمیتونستن نفس بکشن حتی کوچیک ترین چیزشونو باهم تقسیم میکردن. اونا بزرگ شدن و وقتش رسیده بود تشکیل خونواده بدن هر دوی اونا عاشق یه دختر میشن. و این خیلی بد بود چون مجبور بودن بین دوست و عشق یکی رو انتخاب کنن. اونا من پیش دختر و بهش اعتراف کردن اما دختر نمیتونست با هر دوی اونا باشه برا همین فقط یکی رو انتخاب کرد اونم جونهون بود. و باعث شد سومین از جونهون نفرت پیدا کنه و دشمنش بشه رابطه اون دو تا کلا از هم پاشید. جونهون با اون دختر ازدواج کرد و نفرت سومین روز به روز نسبت به جونهون بیشتر میشد. اون سکوت کرد و به نقشه هاش فکر کرد. سومین بعد از چند سال صاحب دو تا پسر شد پسر اولش 10 سالش بود و پسر دومش فقط دو سالش بود اونا زندگی خوبی داشتن تا اینکه سروکله ی سومین دوباره پیدا شدن زمین تا آسمون رفتارش فرق میکرد اما این رفتار فقط برای فریب بود برای اینکه انتقام بگیره فقط میخواست به جونهون نزدیک بشه و زندگیشونو خراب کنه. جونهون صاحب یه شرکت شده بود و پولدار بود اینا باعث میشد که سومین بیشتر حسودی کنه و نفرت پیدا کنه. یه روز که جونهون داشت میرفت شرکت یه اتفاق میوفته و باعث میشه اون تصادف کنه و درجا بمیره. روز مراسم ختم تمام ارث رسید به همسر جونهون و دو تا پسراش. سومین برا به دست آوردن همه چیز جونهون فقط باید میرا رو گول میزد همسر جونهون. اون با حیله گری با میرا ازدواج کرد اون یه پسر 13 ساله داشت از زن قبلیش بود. بعد یک سال میرا حقیقت رو فهمیدم فهمید که مرگ همسرش عمدی بوده سومین باعث اون تصادف بوده. سومین اون خونواده رو از هم پاشوند..
جونگکوک : من اومدم حقیقت رو بفهمم نه اینکه برام قصه بگی..
کوسه : این داستان توعه میرا مادرته جونهون پدر واقعیته.. سومین هم نا پدریته. اون بچه 10 ساله هم یونگی داداشت بود و اون بچه دو ساله هم تو بودی. جین هم پسر سومینه..جین هیچی یادش نمیاد ولی یونگی خوی به خاطر داره..
جونگکوک : چی؟.. یعنی سومین خونوادمو نابود کرد؟.. چرا بهم نمیگفتن؟..
کوسه : سومین نمیگفت چون میفهمه اگه بهت بگه برا انتقام میری سراغش..
جونگکوک : داری دروغ میگی..
کوسه : مرض ندارم وقت با ارزشمو حیف کنم..
جونگکوک : پس توخوابام اون مردی که بهم لبخند میزد.. پدرمه؟..
کوسه : آره.. پدرته.. میخوای باور کن میخوای باور نکن.. همش همین بود.. پدر واقعیت اون نیست..
جونگکوک : اون عوضی خونوادمو از هم پاشوند.. برادرمو متکب به قتل میکنه.. اون اشغال باید بمیره..
کوسه : صبر کن کجا میری همینجوری میخوای حمله کنی؟..
- ۱۱.۷k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط