پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت
🌿پاراگراف آغازین رمان
آرمیتا آرام از میان شاخههای خمیدهی درختان گذشت، صدای خشخش برگها زیر پایش مثل زمزمهی خاطرهای فراموششده بود. موهای فر خرماییاش در نور طلایی صبح پیچوتاب میخوردند، و لباس بلند خاکیرنگش با هر نسیم، مثل پردهای از زمان، به عقب و جلو میرفت. برفی، خرگوش سفید و بازیگوشش، با چشمان درشت و براق، جلوتر از او میدوید و گاهی ایستاده با گوشهای تیزش به چیزی در دوردست گوش میداد. کتابی که همیشه همراهش بود، درون کیف چرمی کوچکش سنگینی میکرد، و گردنبند قدیمی روی سینهاش گاهی با نور خورشید میدرخشید. هیچکس نمیدانست که در دل این جنگل، راهی مخفی وجود دارد!!
گردنبند آرمیتا از نقرهی تیره ساخته شده بود، با زنجیری نازک و ظریف که به گل رز سیاهی ختم میشد—نه از پارچه، نه از سنگ، بلکه انگار از چیزی بین واقعیت و خیال. گل رز، با جزئیاتی خیرهکننده، در مرکز سینهاش میدرخشید هدیه مادرش بودبرفی، خرگوش سفید و بازیگوشش، ناگهان از کنار پایش پرید و جلو جلو شروع به دویدن کرد. آرمیتا با تعجب صدایش زد، اما برفی فقط لحظهای ایستاد، گوشهایش را تیز کرد، و دوباره به سمت عمق جنگل دوید. آرمیتا بیدرنگ به دنبالش رفت، شاخهها را کنار زد، از میان بوتههای سبز گذشت، و وارد بخشی از جنگل شد که انگار هیچکس تا به حال پا نگذاشته بود.
درختی عظیم و قدیمی در برابرش ظاهر شد، با تنهای پیچخورده و ریشههایی که مثل انگشتان غولپیکر روی زمین گسترده شده بودند. برفی کنار یکی از ریشهها ایستاد و با پنجهاش به نقطهای خاص اشاره کرد. آرمیتا خم شد و با دقت نگاه کرد—زیر ریشهها، چالهای کوچک بود. نه یک چالهی معمولی، بلکه دهانهی یک راه مخفی. بوی خاک مرطوب، برگهای پوسیده، و چیزی ناشناخته از آن بیرون میآمد.
گردنبند گل رز سیاه روی سینهاش گرم شد، انگار چیزی درونش بیدار شده بود. آرمیتا نفسش را حبس کرد.
آیا باید وارد میشد؟آرمیتا نفسنفس میزد. قلبش تند میکوبید، نه از ترس، بلکه از هیجان کشف چیزی که هیچکس باورش نمیکرد. برفی را محکم در آغوش گرفت، خز نرمش آرامشبخش بود، مثل صدای طبیعت در دل سکوت. با احتیاط پاهایش را درون چاله گذاشت، نور کمرمقی از گردنبند گل رز سیاهش میتابید و راه را روشن میکرد.
چند قدم جلوتر، دیوارهای خاکی کنار رفتند و ناگهان، آرمیتا وارد فضایی شد که انگار از دل رویا بیرون آمده بود.
حیاطی بزرگ و سرسبز پیش رویش بود. چمنها نرم و مرطوب، گلهای رنگارنگ در گوشهگوشه شکفته، و صدای آرام آب از جوی کوچکی که از کنار خانه میگذشت، شنیده میشد. خانهای قدیمی اما باشکوه در انتهای حیاط ایستاده بود، با پنجرههای بلند، دیوارهای سنگی، و پیچکهایی که از ستونها بالا رفته بودند.
درختی عظیم درست وسط حیاط بود. تنهاش پهن و پر از نقشهای طبیعی، شاخههایش مثل بازوانی گسترده، و از یکی از شاخهها، تابی آویزان بود—تابی چوبی با طنابهای ضخیم، که آرام در نسیم تکان میخورد. آرمیتا بیاختیار لبخند زد. انگار اینجا منتظرش بودند.
برفی از آغوشش بیرون پرید و به سمت تاب دوید. آرمیتا ایستاد، گردنبندش را لمس کرد، و به خانهی اسرارآمیز خیره شد.
چه کسی اینجا زندگی میکرد؟
پارت یک رمان🌿💚
آرمیتا آرام از میان شاخههای خمیدهی درختان گذشت، صدای خشخش برگها زیر پایش مثل زمزمهی خاطرهای فراموششده بود. موهای فر خرماییاش در نور طلایی صبح پیچوتاب میخوردند، و لباس بلند خاکیرنگش با هر نسیم، مثل پردهای از زمان، به عقب و جلو میرفت. برفی، خرگوش سفید و بازیگوشش، با چشمان درشت و براق، جلوتر از او میدوید و گاهی ایستاده با گوشهای تیزش به چیزی در دوردست گوش میداد. کتابی که همیشه همراهش بود، درون کیف چرمی کوچکش سنگینی میکرد، و گردنبند قدیمی روی سینهاش گاهی با نور خورشید میدرخشید. هیچکس نمیدانست که در دل این جنگل، راهی مخفی وجود دارد!!
گردنبند آرمیتا از نقرهی تیره ساخته شده بود، با زنجیری نازک و ظریف که به گل رز سیاهی ختم میشد—نه از پارچه، نه از سنگ، بلکه انگار از چیزی بین واقعیت و خیال. گل رز، با جزئیاتی خیرهکننده، در مرکز سینهاش میدرخشید هدیه مادرش بودبرفی، خرگوش سفید و بازیگوشش، ناگهان از کنار پایش پرید و جلو جلو شروع به دویدن کرد. آرمیتا با تعجب صدایش زد، اما برفی فقط لحظهای ایستاد، گوشهایش را تیز کرد، و دوباره به سمت عمق جنگل دوید. آرمیتا بیدرنگ به دنبالش رفت، شاخهها را کنار زد، از میان بوتههای سبز گذشت، و وارد بخشی از جنگل شد که انگار هیچکس تا به حال پا نگذاشته بود.
درختی عظیم و قدیمی در برابرش ظاهر شد، با تنهای پیچخورده و ریشههایی که مثل انگشتان غولپیکر روی زمین گسترده شده بودند. برفی کنار یکی از ریشهها ایستاد و با پنجهاش به نقطهای خاص اشاره کرد. آرمیتا خم شد و با دقت نگاه کرد—زیر ریشهها، چالهای کوچک بود. نه یک چالهی معمولی، بلکه دهانهی یک راه مخفی. بوی خاک مرطوب، برگهای پوسیده، و چیزی ناشناخته از آن بیرون میآمد.
گردنبند گل رز سیاه روی سینهاش گرم شد، انگار چیزی درونش بیدار شده بود. آرمیتا نفسش را حبس کرد.
آیا باید وارد میشد؟آرمیتا نفسنفس میزد. قلبش تند میکوبید، نه از ترس، بلکه از هیجان کشف چیزی که هیچکس باورش نمیکرد. برفی را محکم در آغوش گرفت، خز نرمش آرامشبخش بود، مثل صدای طبیعت در دل سکوت. با احتیاط پاهایش را درون چاله گذاشت، نور کمرمقی از گردنبند گل رز سیاهش میتابید و راه را روشن میکرد.
چند قدم جلوتر، دیوارهای خاکی کنار رفتند و ناگهان، آرمیتا وارد فضایی شد که انگار از دل رویا بیرون آمده بود.
حیاطی بزرگ و سرسبز پیش رویش بود. چمنها نرم و مرطوب، گلهای رنگارنگ در گوشهگوشه شکفته، و صدای آرام آب از جوی کوچکی که از کنار خانه میگذشت، شنیده میشد. خانهای قدیمی اما باشکوه در انتهای حیاط ایستاده بود، با پنجرههای بلند، دیوارهای سنگی، و پیچکهایی که از ستونها بالا رفته بودند.
درختی عظیم درست وسط حیاط بود. تنهاش پهن و پر از نقشهای طبیعی، شاخههایش مثل بازوانی گسترده، و از یکی از شاخهها، تابی آویزان بود—تابی چوبی با طنابهای ضخیم، که آرام در نسیم تکان میخورد. آرمیتا بیاختیار لبخند زد. انگار اینجا منتظرش بودند.
برفی از آغوشش بیرون پرید و به سمت تاب دوید. آرمیتا ایستاد، گردنبندش را لمس کرد، و به خانهی اسرارآمیز خیره شد.
چه کسی اینجا زندگی میکرد؟
پارت یک رمان🌿💚
- ۱.۵k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط