پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت
پارت سوم🌿✍️
شب آرام آرام روی جنگل افتاده بود. مه نرمی از میان درختان بالا میآمد، و صدای جیرجیرکها مثل زمزمهی رازهای قدیمی در هوا پیچیده بود. آرمیتا و میلا هنوز در کتابخانهی قدیمی بودند، نور چراغنفتی روی میز، سایههایی بلند روی دیوارها انداخته بود.
آرمیتا کتاب را ورق میزد، و هر صفحه بیشتر از قبل دلش را میلرزاند. داستانهایی از خاندانهای اشرافی، گردنبندهای جادویی، و خانههایی که دروازهی زمان بودند.
میلا آهسته گفت:
«تو... تو فکر میکنی اینا واقعیه؟»
آرمیتا فقط نگاهش کرد.
«من فکر میکنم... ما بخشی ازشیم.»
ناگهان، صدایی از بیرون کتابخانه آمد.
صدایی آرام، کشیده، مثل کشیده شدن چیزی روی زمین.
برفی گوشهاشو تیز کرد، و به در نگاه کرد.
میلا ایستاد، نفسش را حبس کرد.
«شنیدی؟»
برفی بیقرار شده بود. گوشهایش را خوابانده بود، و با چشمانی گرد به گوشهی تاریک کتابخانه خیره شده بود.
آرمیتا آهسته گفت:
«چرا اینجوری شده؟»
میلا چیزی نگفت. فقط به دیوار نگاه میکرد.
ناگهان، صدایی آمد.
نه صدای کسی که اسم کسی را صدا بزند.
نه صدای پا.
بلکه صدای کشیده شدن چیزی روی زمین.
آهسته... ممتد...
مثل اینکه چیزی در تاریکی حرکت میکرد، اما نمیخواست دیده شود.
آرمیتا حس کرد هوا سرد شده. انگار نفسهایش بخار میشدند. گردنبندش روی سینهاش سنگین شده بود، و کتاب روی میز، خودش ورق خورد.
صفحهای باز شد که هیچکس لمسش نکرده بود.
روی آن نوشته شده بود:
“وقتی شب بیدار شود، گذشته از خواب برمیخیزد.”
میلا بلند شد، صدای خشخش کفشهایش روی زمین بلند شد.
«باید بریم... الان وقت موندن نیست.»
روزی دیگر، آسمان خاکستری، و جنگل در سکوتی سنگین فرو رفته بود. آرمیتا با قدمهایی آهسته به سمت کتابخانهی قدیمی رفت. برفی کنارش نبود. میلا هم نه. این بار خودش بود و صدای برگهایی که زیر پاهایش خرد میشدند.
در چوبی کتابخانه با نالهای آرام باز شد. بوی کاغذ کهنه و چوب مرطوب هنوز همان بود. نور کمرنگ از پنجرههای بلند میتابید، و گرد و غبار در هوا میرقصید.
آرمیتا به سمت قفسههای بلند رفت. دنبال کتابی خاص نبود، فقط میخواست ورق بزند، بخواند، حس کند. صندلی چوبی کوچکی را کشید زیر یکی از قفسهها، چون دستش به طبقهی بالا نمیرسید. با دقت بالا رفت، انگشتانش به جلد کتابی رسید که کمی بیرون زده بود.
اما ناگهان، صندلی لق خورد.
آرمیتا تعادلش را از دست داد.
لحظهای همهچیز کند شد.
کتاب از دستش افتاد.
پاهایش لغزید.
و درست قبل از اینکه بیفتد...
دستی محکم دور کمرش حلقه شد.
آرمیتا با نفسزنان پایین آمد، و وقتی برگشت، چشم در چشم پسری شد با موهای تیره، چشمانی آرام، و لباسی ساده. نه مثل اشرافزادهها، بلکه مثل کسی که میخواست دیده نشود.
«مواظب باش...» صدایش آرام بود، ولی انگار از دل تاریخ میآمد.
آن پسر که بود؟؟!
ادامه دارد...🌿
شب آرام آرام روی جنگل افتاده بود. مه نرمی از میان درختان بالا میآمد، و صدای جیرجیرکها مثل زمزمهی رازهای قدیمی در هوا پیچیده بود. آرمیتا و میلا هنوز در کتابخانهی قدیمی بودند، نور چراغنفتی روی میز، سایههایی بلند روی دیوارها انداخته بود.
آرمیتا کتاب را ورق میزد، و هر صفحه بیشتر از قبل دلش را میلرزاند. داستانهایی از خاندانهای اشرافی، گردنبندهای جادویی، و خانههایی که دروازهی زمان بودند.
میلا آهسته گفت:
«تو... تو فکر میکنی اینا واقعیه؟»
آرمیتا فقط نگاهش کرد.
«من فکر میکنم... ما بخشی ازشیم.»
ناگهان، صدایی از بیرون کتابخانه آمد.
صدایی آرام، کشیده، مثل کشیده شدن چیزی روی زمین.
برفی گوشهاشو تیز کرد، و به در نگاه کرد.
میلا ایستاد، نفسش را حبس کرد.
«شنیدی؟»
برفی بیقرار شده بود. گوشهایش را خوابانده بود، و با چشمانی گرد به گوشهی تاریک کتابخانه خیره شده بود.
آرمیتا آهسته گفت:
«چرا اینجوری شده؟»
میلا چیزی نگفت. فقط به دیوار نگاه میکرد.
ناگهان، صدایی آمد.
نه صدای کسی که اسم کسی را صدا بزند.
نه صدای پا.
بلکه صدای کشیده شدن چیزی روی زمین.
آهسته... ممتد...
مثل اینکه چیزی در تاریکی حرکت میکرد، اما نمیخواست دیده شود.
آرمیتا حس کرد هوا سرد شده. انگار نفسهایش بخار میشدند. گردنبندش روی سینهاش سنگین شده بود، و کتاب روی میز، خودش ورق خورد.
صفحهای باز شد که هیچکس لمسش نکرده بود.
روی آن نوشته شده بود:
“وقتی شب بیدار شود، گذشته از خواب برمیخیزد.”
میلا بلند شد، صدای خشخش کفشهایش روی زمین بلند شد.
«باید بریم... الان وقت موندن نیست.»
روزی دیگر، آسمان خاکستری، و جنگل در سکوتی سنگین فرو رفته بود. آرمیتا با قدمهایی آهسته به سمت کتابخانهی قدیمی رفت. برفی کنارش نبود. میلا هم نه. این بار خودش بود و صدای برگهایی که زیر پاهایش خرد میشدند.
در چوبی کتابخانه با نالهای آرام باز شد. بوی کاغذ کهنه و چوب مرطوب هنوز همان بود. نور کمرنگ از پنجرههای بلند میتابید، و گرد و غبار در هوا میرقصید.
آرمیتا به سمت قفسههای بلند رفت. دنبال کتابی خاص نبود، فقط میخواست ورق بزند، بخواند، حس کند. صندلی چوبی کوچکی را کشید زیر یکی از قفسهها، چون دستش به طبقهی بالا نمیرسید. با دقت بالا رفت، انگشتانش به جلد کتابی رسید که کمی بیرون زده بود.
اما ناگهان، صندلی لق خورد.
آرمیتا تعادلش را از دست داد.
لحظهای همهچیز کند شد.
کتاب از دستش افتاد.
پاهایش لغزید.
و درست قبل از اینکه بیفتد...
دستی محکم دور کمرش حلقه شد.
آرمیتا با نفسزنان پایین آمد، و وقتی برگشت، چشم در چشم پسری شد با موهای تیره، چشمانی آرام، و لباسی ساده. نه مثل اشرافزادهها، بلکه مثل کسی که میخواست دیده نشود.
«مواظب باش...» صدایش آرام بود، ولی انگار از دل تاریخ میآمد.
آن پسر که بود؟؟!
ادامه دارد...🌿
- ۱.۱k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط