پرنسس اولیس: دختری که خودش را نمیشناخت
پارت دوم🌿💚
آرمیتا هنوز محو زیبایی حیاط بود. نور خورشید از میان شاخههای درخت بزرگ میتابید، و تاب چوبی آرام در نسیم تکان میخورد. برفی کنار پایش نشسته بود، گوشهایش را تیز کرده بود، و انگار منتظر چیزی بود. آرمیتا کتاب قدیمیاش را در دست گرفته بود—همان کتابی که همیشه با خودش داشت، پر از یادداشتها، نقاشیها، و رازهایی که فقط خودش میفهمید.
ناگهان، صدایی از دوردست پیچید. صدایی آشنا، پر از نگرانی:
«آرمیتاااا»
صدای میلا دوباره پیچید، این بار نزدیکتر، پر از اضطراب:
«آرمیتا... کجایی؟ نگرانتم ؟»
با عجله قدم برداشت، برفی را دوباره در آغوش گرفت، و به سمت راهی که آمده بود برگشت. اما در همان لحظه، کتاب از دستش سر خورد. انگار خودش تصمیم گرفته بود بماند.
کتاب روی چمنهای مرطوب افتاد، جلد چرمیاش کمی خاکی شد، و صفحهای از آن باز شد ...
آرمیتا از میان شاخهها بیرون زد، نفسنفسزنان، موهاش آشفته، چکمههاش خاکی، و برفی هنوز توی آغوشش بود. میلا با چهرهای نگران جلو دوید، چشمهاش پر از سوال.
«دختر! کجا بودی؟ این همه صدات کردم، داشتم دیوونه میشدم!»
صدای میلا لرز داشت، نه از خشم، بلکه از دلنگرانی.
آرمیتا ایستاد، لبخند زد، و با هیجان گفت:
«هیچی... فقط یه لحظه رفتم توی خیال! خودت که میدونی، من همیشه توی خیال زندگی میکنم!»
میلا نفسش رو بیرون داد، دستهاشو به کمر زد، و با لبخند کج گفت:
«از دست تو... یه روزی گم میشی توی یه داستان و دیگه برنمیگردی!»
آرمیتا خندید، موهاش رو از صورتش کنار زد، و گفت:
«اگه اون داستان یه تاب داشته باشه، یه درخت بزرگ، و یه خرگوش سفید، شاید واقعا نخوام برگردم.»
میلا به برفی نگاه کرد که گوشهاشو بالا گرفته بود و با بیخیالی به برگها نگاه میکرد.
«خب، حداقل این یکی خرگوش واقعیه...»
آرمیتا هنوز به اون خانهی عجیب فکر میکرد. اون حیاط، اون درخت، اون تاب... و اون پسر.
پسر اشرافزادهای که انگار در سکوت اون خانه زندگی میکرد. چهرهاش محو بود، ولی نگاهش سنگین، انگار هزار سال خاطره پشت چشمهاش پنهان شده بود. اسمش رو نمیدانست، ولی حس میکرد که دوباره خواهد دیدش.
میلا کنار آرمیتا قدم میزد، و برفی با شیطنت از میان بوتهها میپرید.
«میخوای یه سر بریم کتابخونهی قدیمی؟»
آرمیتا لبخند زد.
«تو که میدونی من به کتاب بیشتر از آدمها علاقه دارم.»
کتابخانه در دل جنگل بود، ساختمانی سنگی با پنجرههای بلند و در چوبی که با نقشهای عجیب تزئین شده بود. داخلش بوی کاغذ کهنه، چوب قدیمی، و کمی جادو میآمد. قفسهها تا سقف کشیده شده بودند، و نور از پنجرهها مثل نوارهای طلایی روی زمین افتاده بود.
آرمیتا و میلا هر دو غرق در کتابها شدند. میلا دنبال افسانهها بود، و آرمیتا دنبال نشونهای از اون خانهی مرموز.
ناگهان، آرمیتا کتابی پیدا کرد با جلدی چرمی و نقش گل رز سیاه روی جلدش.
دستش لرزید.
«میلا... اینو ببین.»
میلا نزدیک شد، چشمهاش گرد شد.
«این همون گل گردنبندته...»
آرمیتا کتاب رو باز کرد. صفحهی اولش با خطی قدیمی نوشته شده بود:
“خانهی اشرافزادهی خاموش، دروازهای به گذشتهی فراموششده.”
ادامه دارد...🌿🌿
آرمیتا هنوز محو زیبایی حیاط بود. نور خورشید از میان شاخههای درخت بزرگ میتابید، و تاب چوبی آرام در نسیم تکان میخورد. برفی کنار پایش نشسته بود، گوشهایش را تیز کرده بود، و انگار منتظر چیزی بود. آرمیتا کتاب قدیمیاش را در دست گرفته بود—همان کتابی که همیشه با خودش داشت، پر از یادداشتها، نقاشیها، و رازهایی که فقط خودش میفهمید.
ناگهان، صدایی از دوردست پیچید. صدایی آشنا، پر از نگرانی:
«آرمیتاااا»
صدای میلا دوباره پیچید، این بار نزدیکتر، پر از اضطراب:
«آرمیتا... کجایی؟ نگرانتم ؟»
با عجله قدم برداشت، برفی را دوباره در آغوش گرفت، و به سمت راهی که آمده بود برگشت. اما در همان لحظه، کتاب از دستش سر خورد. انگار خودش تصمیم گرفته بود بماند.
کتاب روی چمنهای مرطوب افتاد، جلد چرمیاش کمی خاکی شد، و صفحهای از آن باز شد ...
آرمیتا از میان شاخهها بیرون زد، نفسنفسزنان، موهاش آشفته، چکمههاش خاکی، و برفی هنوز توی آغوشش بود. میلا با چهرهای نگران جلو دوید، چشمهاش پر از سوال.
«دختر! کجا بودی؟ این همه صدات کردم، داشتم دیوونه میشدم!»
صدای میلا لرز داشت، نه از خشم، بلکه از دلنگرانی.
آرمیتا ایستاد، لبخند زد، و با هیجان گفت:
«هیچی... فقط یه لحظه رفتم توی خیال! خودت که میدونی، من همیشه توی خیال زندگی میکنم!»
میلا نفسش رو بیرون داد، دستهاشو به کمر زد، و با لبخند کج گفت:
«از دست تو... یه روزی گم میشی توی یه داستان و دیگه برنمیگردی!»
آرمیتا خندید، موهاش رو از صورتش کنار زد، و گفت:
«اگه اون داستان یه تاب داشته باشه، یه درخت بزرگ، و یه خرگوش سفید، شاید واقعا نخوام برگردم.»
میلا به برفی نگاه کرد که گوشهاشو بالا گرفته بود و با بیخیالی به برگها نگاه میکرد.
«خب، حداقل این یکی خرگوش واقعیه...»
آرمیتا هنوز به اون خانهی عجیب فکر میکرد. اون حیاط، اون درخت، اون تاب... و اون پسر.
پسر اشرافزادهای که انگار در سکوت اون خانه زندگی میکرد. چهرهاش محو بود، ولی نگاهش سنگین، انگار هزار سال خاطره پشت چشمهاش پنهان شده بود. اسمش رو نمیدانست، ولی حس میکرد که دوباره خواهد دیدش.
میلا کنار آرمیتا قدم میزد، و برفی با شیطنت از میان بوتهها میپرید.
«میخوای یه سر بریم کتابخونهی قدیمی؟»
آرمیتا لبخند زد.
«تو که میدونی من به کتاب بیشتر از آدمها علاقه دارم.»
کتابخانه در دل جنگل بود، ساختمانی سنگی با پنجرههای بلند و در چوبی که با نقشهای عجیب تزئین شده بود. داخلش بوی کاغذ کهنه، چوب قدیمی، و کمی جادو میآمد. قفسهها تا سقف کشیده شده بودند، و نور از پنجرهها مثل نوارهای طلایی روی زمین افتاده بود.
آرمیتا و میلا هر دو غرق در کتابها شدند. میلا دنبال افسانهها بود، و آرمیتا دنبال نشونهای از اون خانهی مرموز.
ناگهان، آرمیتا کتابی پیدا کرد با جلدی چرمی و نقش گل رز سیاه روی جلدش.
دستش لرزید.
«میلا... اینو ببین.»
میلا نزدیک شد، چشمهاش گرد شد.
«این همون گل گردنبندته...»
آرمیتا کتاب رو باز کرد. صفحهی اولش با خطی قدیمی نوشته شده بود:
“خانهی اشرافزادهی خاموش، دروازهای به گذشتهی فراموششده.”
ادامه دارد...🌿🌿
- ۱.۳k
- ۲۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط