دیوانه نمودم دل فرزانه خود را

دیوانه نمودم دل فرزانه خود را
در عشق تو گفتم همه افسانه خود را

غیر از تو که افروخته ای شعله به جانم
آتش نزند هیچ کسی خانه خود را

من زنده ام آخـــــر! دگری را تو مسوزان
ای شمـــــع، مرنجان دل پروانه خود را

از بهر تو سر باختن من هنری نیست
هر دلشده جان باخته جانانه ی خود را

دل کوچه به کوچه دود و نام تو گوید
باز آ، ببر این مرغک بی لانه ی خود را

با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور
من خوب شناسم دل دیوانه خودرا
دیدگاه ها (۲)

کمی هم بغض من باشی تو را بسیار میخواهماگر آن دفعه بخشیدم ولی...

آنقدر شــــــادی که غــــــم پیش ِ تو کم می آورد بیکـــــران...

دل و جانی که در بردم من از ترکان قفقازیبه شوخی می برند از من...

در تنم تب‌لــــرزه‌های بی‌امان افتاده استبـــاز در من، دردها...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط