دل و جانی که در بردم من از ترکان قفقازی

دل و جانی که در بردم من از ترکان قفقازی
به شوخی می برند از من، سیه چشمان شیرازی

من آن پیرم که شیران را به بازی برنمی گیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من می کنی بازی

بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم
که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی

ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید
بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی

غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمۀ طبعی
که چون چشم غزالان داند افسون غزلسازی

به ملک ری که فرساید روان فخر رازی ها
چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی

عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد
تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی

هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل
که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی

گر از من زشتئی بینی به زیبائی خود بگذر
تو زلف از هم گشائی به، که ابرو در هم اندازی

به شعر شهریار آن به، که اشک شوق بفشانند
طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی

#شهريار
دیدگاه ها (۲)

دیوانه نمودم دل فرزانه خود رادر عشق تو گفتم همه افسانه خود ر...

کمی هم بغض من باشی تو را بسیار میخواهماگر آن دفعه بخشیدم ولی...

در تنم تب‌لــــرزه‌های بی‌امان افتاده استبـــاز در من، دردها...

نومید نشد شامه‌ام از بوی تو در هندهر گوشه نشانی‌ست ز گیسوی ت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط