Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D
Y̤̮o̤̮ṳ̮r̤̮ M̤̮e̤̮m̤̮o̤̮r̤̮i̤̮e̤̮s̤̮ C̤̮o̤̮m̤̮e̤̮ A̤̮N̤̮D̤̮ G̤̮o̤̮ I̤̮n̤̮ M̤̮y̤̮ H̤̮r̤e̤̮a̤̮d̤̮ L̤̮i̤̮k̤̮e̤̮ B̤̮o̤̮o̤̮m̤̮r̤̮a̤̮n̤̮g̤̮🖤🪐
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮²⁸
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
عشق ؟ حتی خود افراد عاشق هم نمیدونن عشق چیه ... نمیدونن چجوری ریشه میزنه و حتی نمیدونن چجوری بدون آبیاری و نور نگاه معشوقشون رشد میکنه
یه جایی یه روزی تو یه مکانی از تو دریای بی کران چشم هاش خیره میشی و دل میبازی و تا آخر عمر جور اون نگاهت رو میکشی ...یونگهو که نه یی فان یک مرد بی شیله پیله دیوانه بود !
اما همین مردک دیوانه عاشق و دلبسته دختری تخس و مغرور شده بود !
اماقلب این دختر متعلق به فرمانده گردان نیروهای ویژه امنیتی کرست !
شاید بلد نباشه چجوری ابراز علاقه کنه اما اینو خوب بلده که چجوری کسی رو مجبور به کاری کنه !
اما شاید این مرد تبهکار کم زجر نکشیده تو زندگیش ...
[فلش بک به ۱۸ سال قبل]
۱۵ آگوست
سال ۲۰۰۵
نمیدانست چاره ای برای دل خون خودش بیابد یا این دریاچه خونی که راه افتاده ! مگر او نه سال بیشتر داشت ؟
کالبد نیمه جون مادرش را ما بین اینهمه جسد پیدا کرد...
مادر دستی بر سر فرزند بی پناهش کشید و گفت :عزیز ...دل مـ ...مادر ...بهم ..قـ ...قول بده ...
+عا اوما ... هق ... چشماتو باز کن ... اوماااا
نتوانست ...نتوانست حرفش را کامل بزند ...فرشته مرگ درست زمانی به سراغش آمد که میخواست از پسرش قول بگیرد که نقش منفی داستان نشه ...درست علاقشو ابراز کنه و برخورد مردانه ای داشته باشه ...
[پایان فلش بک]
P̤̮A̤̮R̤̮T̤̮²⁸
J̤̮K̤̮ a̤̮n̤̮d̤̮ M̤̮O̤̮O̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🤏☻️
A̤̮D̤̮M̤̮I̤̮N̤̮ : J̤̮I̤̮Y̤̮O̤̮O̤̮N̤̮🍫🦋
عشق ؟ حتی خود افراد عاشق هم نمیدونن عشق چیه ... نمیدونن چجوری ریشه میزنه و حتی نمیدونن چجوری بدون آبیاری و نور نگاه معشوقشون رشد میکنه
یه جایی یه روزی تو یه مکانی از تو دریای بی کران چشم هاش خیره میشی و دل میبازی و تا آخر عمر جور اون نگاهت رو میکشی ...یونگهو که نه یی فان یک مرد بی شیله پیله دیوانه بود !
اما همین مردک دیوانه عاشق و دلبسته دختری تخس و مغرور شده بود !
اماقلب این دختر متعلق به فرمانده گردان نیروهای ویژه امنیتی کرست !
شاید بلد نباشه چجوری ابراز علاقه کنه اما اینو خوب بلده که چجوری کسی رو مجبور به کاری کنه !
اما شاید این مرد تبهکار کم زجر نکشیده تو زندگیش ...
[فلش بک به ۱۸ سال قبل]
۱۵ آگوست
سال ۲۰۰۵
نمیدانست چاره ای برای دل خون خودش بیابد یا این دریاچه خونی که راه افتاده ! مگر او نه سال بیشتر داشت ؟
کالبد نیمه جون مادرش را ما بین اینهمه جسد پیدا کرد...
مادر دستی بر سر فرزند بی پناهش کشید و گفت :عزیز ...دل مـ ...مادر ...بهم ..قـ ...قول بده ...
+عا اوما ... هق ... چشماتو باز کن ... اوماااا
نتوانست ...نتوانست حرفش را کامل بزند ...فرشته مرگ درست زمانی به سراغش آمد که میخواست از پسرش قول بگیرد که نقش منفی داستان نشه ...درست علاقشو ابراز کنه و برخورد مردانه ای داشته باشه ...
[پایان فلش بک]
۳.۸k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.