آرش گفت زمین کوچک است

آرش گفت زمین کوچک است!
تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم ! "

به آفرید گفت :
" بیا عاشق شویم ...
جهان بزرگ خواهد شد ، بی تیر و بی کمان "

به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت ...
و تیری به بلندای ستاره ...
کمانش، دلش بود و تیرش، عشق ...

به آفرید گفت :
" از این کمان تیری بینداز ...
این تیر، ملکوت را به زمین می دوزد "

آرش امّا؛ کمانش غیرتش بود ...
و جز خود! تیری نداشت ...

آرش گفت :
" جهان به عیّاران محتاج تر است تا به عاشقان!
وقتی که عاشقی ...
تنها تیری برای خودت می اندازی!
وَ جهان خودت را می گستری!
اما وقتی عیّاری!خودت تیری ...
پرتاب می شوی ...
تا جهان برای دیگران وسعت یابد ... "

به آفرید گفت :
" کاش عاشقان همان عیاران بودند!
و عیاران همان عاشقان ! "

آنگاه کمانِ دل و تیرِ عشقش را به آرش داد ...
و چنین شد که ...
کمان آرش رنگین شد ...
و قامتش به بلندای ستاره ...
و تیری انداخت ...
تیری که هزاران سال است می رود! ...

هیچکس اما نمی داند!
که اگر به آفرید نبود ...
تیر آرش این همه دور نمی رفت!
دیدگاه ها (۲)

اصلاً حال چشم پزشک رفتن نداشتم ولی رفتم. راستش ترسیدم یک روز...

بچه که بودم مادرم می گفت تو انار یه دونش بهشتیه هیشکی نمیدون...

ببین عزیز من؛ یه تفاوتی هست میان گزاره منطقی و گزاره عاطفی!ش...

ﺗﻮ ﻣﻘﺼﺮﯼ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ " ﻣﻦِ ﺳﺎﺑﻖ " ﻧﯿﺴﺘﻢﭘـﺲﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣـﻦ ﻧﺒﻮﺩ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط