🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷 🔷
#تب_مژگان 23
گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات... گزارش بنیاد شهید... نمیدونستم بخندم... گریه کنم... سینه بزنم... راه برم... بشینم... شور بگیرم... چیکار کنم؟
از یه طرف، این کلاف داشت پیچیده تر میشد... از یه طرف دیگه هم باید می افتادم دنبال نفیسه و آرمان و فرید... و حتی بابای مژگان...
گفتم بابای مژگان... هرچی توی پرونده دنبال اسم و رسم بابای مژگان گشتم نبود... غیر عادی به نظر میومد... اصلا بذارید اینجوری بگم: چندتا چیز غیر عادی داشت اذیتم میکرد:
اولیش اینکه چرا 800 صفحه؟! ... دومیش اینکه کی وقت کرده این 800 صفحه را بنویسه؟! ... سومیش اینکه چرا هیچ اسمی از بابای مژگان و آرمان نیست؟ ... چهارمیش اینکه چرا این مدت، کسی دنبال نفیسه نبوده و پیداش نکردن و مورد بازجویی قرار نگرفته؟! و چند تا چیز دیگه...
اما وقتی دقت کردم، فهمیدم که جواب همه نه، اما اکثر این سوالات را میشه از خود اداره پیدا کرد... سریعا گوشی را برداشتم که دوباره به عمار بگم بیاد پیشم... اما ... این کار را نکردم... به بخش ثبت و ضبط تماس گرفتم و به نادر گفتم: پرونده ای به شماره 222 / الف / 22 / 1392 را واسم استعلام دفتری کن بین روندش چطوری بوده؟
نادر ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «اصلا چنین شماره ای ثبت نشده!!! ... اگر لازمه تا فایلش را باز کنم و بهت کد رهگیری بدم تا راحت بتونی پرش کنی!»
من که سرگیجه گرفتم با این جواب نادر، گفتم: «نه ... قربانت... اگر لازم شد چشم... بهت اطلاع میدم... یا حسین!»
خدایاااااا ... پس این چیه که روبرومه؟! این 800 صفحه و فرم های نیمه ناقص و گره های کوری که وجود داره و... با خودم گفته بودم چرا همه چیز یه جور خاصیه؟ چرا هیچکی روش کار نکرده تا من برگردم؟!
عمار ... ممکنه جواب همه این سوالات باید پیش عمار باشه... شاید هم نباشه... اما در هر حال، عمار تنها کسی هست که در جریان کامل این پرونده بوده و داره پا به پام پیش میاد...
یه قلم و کاغذ برداشتم... دوباره همه چیز را مرور کردم... حس بدی داشتم... حس میکردم دارم فقط دور خودم میچرخم و کارها جوری که میخوام پیش نمیره... یه فکری به ذهنم رسید... چاره ای نداشتم... خدایا مجبور بودم ... مجبور بودم در اون لحظه این تصمیم را بگیرم...
یه پازل سه قسمتی چیدم... دو قسمتش باید در بیمارستان روانی رقم میخورد... یه قسمتش هم توی اتاق بازجویی همین جا و به روش خودم...
کاغذی که گزارش بچه های مخابرات بود را برداشتم و افتادم دنبال سر نخ... نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ... این پیام خیلی از شب ها به روش های مختلف اتفاق افتاده بود... ساعتش هم حدودا بین ساعت 12 تا 2 و 2ونیم نصف شب بود... این، بی معنی نبود و القای مفهوم خاصی داشت...
اون روز، مثل بچه خوب، سر ساعت 19 رفتم خونه... کلی هم خرید داشتیم که رفتم انجام دادم... خانمم که داشت تعجب میکرد گفت: خبری شده؟! جایی میخوای بری که این موقع اومدی خونه و خرید کردی و با بچه ها مهربونی و لابد دوسمون هم داری و...؟!
خودم که از خودم خندم گرفته بود: گفتم نه... چه خبری... چون امشب دو سه ساعت ممکنه نباشم... به خاطر همین گفتم یه کم زودتر بیام پیشت ...
خلاصه اون شب، به اندازه ای که جواب «تعجب» های خانم و بچه ها و «سوال» و جوابهای مختلف و «تیکه و طعنه» ها را دادم، از با هم بودن لذت نبردم... با اینکه به «آرامش» و «محبت» خونه بیشتر از اینها نیاز داشتم... مخصوصا وقتی ماموریت خاصی پیش میاد، به آرامش خونه بیشتر نیاز دارم... اما تا به زبون نیارم... بگذریم...
حدود ساعت 11 شب شد... بچه ها داشتن میخوابیدن... از خونه زدم بیرون... رفتم به طرف بیمارستان روانی... رسیدم... دیوارهاش که بلند بود... دم در هم که سه چهارتا مامور بودن ... خیابون هم که خلوت نبود... توضیحش مفصله... اما با ماشین حمل زباله ها وارد بیمارستان شدم تا کسی متوجه حضور من نشه... اونم با هزار بدبختی...
حالم داشت از بوی لباسم به هم میخورد... فکری به ذهنم رسید... لباس یکی از مریض ها را از روی بند آویز برداشتم و زود پوشیدم... وقتی توی آیینه نگاه کردم، دیدم خیلی هم بهم میاد !! ... پوشیدن لباس مریض، هم سبب میشد که بتونم راحت راه برم و هرجا خواستم قدم بزنم و هم کسی بهم گیر نمیداد...
رفتم پشت پنجره اتاق مژگان... مثل ببری که داره از لا به لای بوته ها به طعمه اش نگاه میکنه، اوضاع و احوال را رصد میکردم... مژگان داشت آرایش میکرد... به همون سبک وح
#تب_مژگان 23
گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات... گزارش بنیاد شهید... نمیدونستم بخندم... گریه کنم... سینه بزنم... راه برم... بشینم... شور بگیرم... چیکار کنم؟
از یه طرف، این کلاف داشت پیچیده تر میشد... از یه طرف دیگه هم باید می افتادم دنبال نفیسه و آرمان و فرید... و حتی بابای مژگان...
گفتم بابای مژگان... هرچی توی پرونده دنبال اسم و رسم بابای مژگان گشتم نبود... غیر عادی به نظر میومد... اصلا بذارید اینجوری بگم: چندتا چیز غیر عادی داشت اذیتم میکرد:
اولیش اینکه چرا 800 صفحه؟! ... دومیش اینکه کی وقت کرده این 800 صفحه را بنویسه؟! ... سومیش اینکه چرا هیچ اسمی از بابای مژگان و آرمان نیست؟ ... چهارمیش اینکه چرا این مدت، کسی دنبال نفیسه نبوده و پیداش نکردن و مورد بازجویی قرار نگرفته؟! و چند تا چیز دیگه...
اما وقتی دقت کردم، فهمیدم که جواب همه نه، اما اکثر این سوالات را میشه از خود اداره پیدا کرد... سریعا گوشی را برداشتم که دوباره به عمار بگم بیاد پیشم... اما ... این کار را نکردم... به بخش ثبت و ضبط تماس گرفتم و به نادر گفتم: پرونده ای به شماره 222 / الف / 22 / 1392 را واسم استعلام دفتری کن بین روندش چطوری بوده؟
نادر ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «اصلا چنین شماره ای ثبت نشده!!! ... اگر لازمه تا فایلش را باز کنم و بهت کد رهگیری بدم تا راحت بتونی پرش کنی!»
من که سرگیجه گرفتم با این جواب نادر، گفتم: «نه ... قربانت... اگر لازم شد چشم... بهت اطلاع میدم... یا حسین!»
خدایاااااا ... پس این چیه که روبرومه؟! این 800 صفحه و فرم های نیمه ناقص و گره های کوری که وجود داره و... با خودم گفته بودم چرا همه چیز یه جور خاصیه؟ چرا هیچکی روش کار نکرده تا من برگردم؟!
عمار ... ممکنه جواب همه این سوالات باید پیش عمار باشه... شاید هم نباشه... اما در هر حال، عمار تنها کسی هست که در جریان کامل این پرونده بوده و داره پا به پام پیش میاد...
یه قلم و کاغذ برداشتم... دوباره همه چیز را مرور کردم... حس بدی داشتم... حس میکردم دارم فقط دور خودم میچرخم و کارها جوری که میخوام پیش نمیره... یه فکری به ذهنم رسید... چاره ای نداشتم... خدایا مجبور بودم ... مجبور بودم در اون لحظه این تصمیم را بگیرم...
یه پازل سه قسمتی چیدم... دو قسمتش باید در بیمارستان روانی رقم میخورد... یه قسمتش هم توی اتاق بازجویی همین جا و به روش خودم...
کاغذی که گزارش بچه های مخابرات بود را برداشتم و افتادم دنبال سر نخ... نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ... این پیام خیلی از شب ها به روش های مختلف اتفاق افتاده بود... ساعتش هم حدودا بین ساعت 12 تا 2 و 2ونیم نصف شب بود... این، بی معنی نبود و القای مفهوم خاصی داشت...
اون روز، مثل بچه خوب، سر ساعت 19 رفتم خونه... کلی هم خرید داشتیم که رفتم انجام دادم... خانمم که داشت تعجب میکرد گفت: خبری شده؟! جایی میخوای بری که این موقع اومدی خونه و خرید کردی و با بچه ها مهربونی و لابد دوسمون هم داری و...؟!
خودم که از خودم خندم گرفته بود: گفتم نه... چه خبری... چون امشب دو سه ساعت ممکنه نباشم... به خاطر همین گفتم یه کم زودتر بیام پیشت ...
خلاصه اون شب، به اندازه ای که جواب «تعجب» های خانم و بچه ها و «سوال» و جوابهای مختلف و «تیکه و طعنه» ها را دادم، از با هم بودن لذت نبردم... با اینکه به «آرامش» و «محبت» خونه بیشتر از اینها نیاز داشتم... مخصوصا وقتی ماموریت خاصی پیش میاد، به آرامش خونه بیشتر نیاز دارم... اما تا به زبون نیارم... بگذریم...
حدود ساعت 11 شب شد... بچه ها داشتن میخوابیدن... از خونه زدم بیرون... رفتم به طرف بیمارستان روانی... رسیدم... دیوارهاش که بلند بود... دم در هم که سه چهارتا مامور بودن ... خیابون هم که خلوت نبود... توضیحش مفصله... اما با ماشین حمل زباله ها وارد بیمارستان شدم تا کسی متوجه حضور من نشه... اونم با هزار بدبختی...
حالم داشت از بوی لباسم به هم میخورد... فکری به ذهنم رسید... لباس یکی از مریض ها را از روی بند آویز برداشتم و زود پوشیدم... وقتی توی آیینه نگاه کردم، دیدم خیلی هم بهم میاد !! ... پوشیدن لباس مریض، هم سبب میشد که بتونم راحت راه برم و هرجا خواستم قدم بزنم و هم کسی بهم گیر نمیداد...
رفتم پشت پنجره اتاق مژگان... مثل ببری که داره از لا به لای بوته ها به طعمه اش نگاه میکنه، اوضاع و احوال را رصد میکردم... مژگان داشت آرایش میکرد... به همون سبک وح
۴.۱k
۲۷ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.