فیک: عصاره مرگ و عشق
««پارت سه»»
یوری در حال برگشتن به خونه بود و همزمان فکر میکرد.
یوری
(چجوری بهش بگم؛بعد این همه مدت جی کی بهم وابسته شده، من نمیخوام ترکش کنم اما........«اشک هاش سرازیر شد»باید بهش بگم)
در همین فکر ها بود که از دهنش خ.ون ریخ.ت و به سرویس بهداشتی رفت و دست و صورتش رو تمیز کرد و بابت این موضوع به شدت ناراحت بود.
[یوری به خونه رسید و ساعت ۶ آماده شد و جنگکوک به دنبالش اومد]
جنگکوک: سلام عشقم.....چیزی شده؟انگاری عادی نیستی؟
یوری: سلام جی کی ام. نه نگران نباش یه چیزی باید بهت بگم.
جنگکوک: باشه اونجا بگو!
[رسیدن به رستوران و جنگکوک با پدر و مادر یوری احوال پرسی کرد و روی صندلی روبهروی هم نشستن]
جنگکوک: چی میخواستی بگی؟
یوری: ببین جنگکوک.......
جنگکوک: جانم؟چرا رنگت پریده؟
یوری: ببین یه چی بهت میگم ولی منو ببخش باشه؟
جنگکوک: بگو ببینم چی شده؟چرا؟
یوری: جی کی.....من....سرطان خون A4 دارم.
جنگکوک: چی؟ یعنی......یوری
یوری: جنگکوک ببخشید.
««پایان پارت سه»»
✨امیدوارم خوشتون بیاد✨
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.