رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۲

مرد آهسته به سمت دخترک قدم برداشت
دخترک را به طرف خود برگرداند
چشمان دخترک باز بودند و رنگ چشمان دخترک عینا رنگ الماس در دستش شده بود
مرد بهت‌زده به عقب پرید

دخترک متعجب از رفتار از جایش بلند شد
نمی‌دانست چه خبر شده
به مرد وحشت زده روبه رویش خیره شد
بی‌حال اما مغرورانه لب به سخن گشود:

-خب‌،حالا نظرتون چیه؟تونستم یا نه!

مرد هنوز وحشت زده بود،چشمانش را یکبار باز و بسته کرد تا بلکه بیدار شود
دوباره نگاهش به الماس در دست دخترک و در چشمان دخترک که رنگ الماس را به خود گرفته بود چرخید

کلمات در زبانش نمی‌چرخید
-ت تو چط نه نمیشه

-خودمم باورم نمیشه که زنده موندم

-چطور؟چطور ممکنه؟!

دخترک الماس در دستش را به طرف مرد گرفت

-بگیرید،طوریتون نمیشه رئیس!

واهمه و ترس وجود مرد را در برگرفته،اما دوست داشت امتحان کند
دستش را جلو برد و الماس را گرفت

اما نه مُرد و نه برق زده شد
اندکی مکث و بالاخره به خود آمد
در چشمان دخترک خیره شد(با شک و تردید پرسید)

-تو..کی هستی؟

دخترک که جانی برایش نمانده بود بی حال لب زد:

-نمیدونم آن می‌خوام‌ پیش شما کار کنم،می‌خوام آدم مهمی بشم
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

رمان انسانیت

رمان انسانیت

آینده

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط