رمان انسانیت

#انسانیت
#پارت۴

مغزش فرمان ظلم و قلبش فرمان کمک می‌داد
سعی کرد با فکر اینکه باید به خود فکر کند،مگر بقیه به فکر او بودند که حال به فکر کمک به آنان باشد
چرخ روزگار طوری می‌چرخد که هر کس نفع و سود خود را انتخاب می‌کند پس خود را انتخاب کرد

شاید صبا هزاران قدرت نهفته در خود داشت و خودش آگاه نبود
اما یکی از آن شگفت را می‌دانست
با نگاه کردن به آدمها و فهمیدن خصلت انسان آنها سرنوشت‌شان را بازگو می‌کرد
نمی‌توان او را پیشگو نامید چون این کلمه خرافه ای بیش نیست،شاید چشم بصیرت که خداوند متعال به او عطا کرده تا به داد مردم رسد و یا شاید رسالتی بر عهده داشت

-خودم خودمو انتخاب می‌کنم،پس بدی میشه انتخابم!

پسر جوان و رئیس نگاهی بین هم رد و بدل کردند،سپس رئیس با نگاه کردن به صبا لبخندی زد و سرش را تکاند

-خوبه!چون کار ما هم همینه،بدی می‌کنیم پول درمیاریم تا خوب زندگی کنیم!

قلب دخترک درد می‌کرد،دوست داشت کمک کند ولی نمی‌توانست حرص و طمع وجودش را در برگرفته و قدرت انتخاب درست را نداشت
عاقل بود انا عقلش از کار افتاده بود
《امیرالمومنین می فرمایند:عاقل کسی است که از بین دو بد بهترین را انتخاب کند》

گول شیطان را خورده بود ولی نمی‌دانست کمک به کسی نه بخاطر آن فرد بلکه بخاطر خداست نه کسی

-اگه می‌خوای با ما کار کنی،باید به حرف های این پسر خوب گوش کنی و ازش اطاعت کنی

با شنیدن این حرف رئیس نگاهش را به پسر دوخت
چهره پسر جوان مغرور ناراضی بود

پس از شنیدن حرف‌های تکراری از جانب رئیس اجازه مرخصی را به صبا داد و به صبا دستور داد تا به دنبال پسر مغرور حرکت کند

کل عمارت به آن بزرگی را سر تا سر طی کرده بودند و پسر مغرور حرفی نزده بود
انگار پسر مغرور قصد حرف زدن و اعطای کار را به صبا نداشت
می‌خواست صبا را آزار دهد

دندان‌هایش روی هم سابیده شده و از شدت عصبانیت دستانش مشت و کف دستانش عرق کرده
-میشه بگین،کجا می‌خوایم بریم؟
دیدگاه ها (۰)

رمان انسانیت

امام علی

رمان انسانیت

رمان انسانیت

حکمت ۴۰ نهج البلاغه«لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَق...

حکمت ۴۰ نهج البلاغه«لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَق...

حکمت ۴۰ نهج البلاغه«لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبِهِ، وَق...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط