وقتی که راهنمایی بودم و مامانم اجازه نمیداد ابروهامو بردا
وقتی که راهنمایی بودم و مامانم اجازه نمیداد ابروهامو بردام و آرایش کنم،خیلی ناراحت بودم و فکر میکردم اگر بزرگ بشوم فلان کار را میکنم و فلان مدل خط چشم میکشم و اینها.همان وقت ها بود که اجازه نداشتم هرفیلمی ببینم.هرکتابی بخوانم...همیشه فکر میکردم که زندگی این مدلی چقد سخت است و آدم هایی که بزرگ شدند چقدر خوشبختند.زندگی ام روال عادی ای داشت و فقط هرازگاهی به این فکر میکردم که چه خوب میشد اگر زودتر بزرگ بشوم.شانزده ساله بودم که ابروهایم را برداشتم.و از هفده،هجده سالگی هم دیگر هیچ محدودیتی در دیدن فیلم و خواندن کتاب نداشتم.حالا هم بیست و یک سال ام است.من به آرزوی روزهای چهارده سالگی ام رسیده ام.بزرگ شدم و ابروهایم را برداشته ام.موهایم را رنگ میکنم و کفش های پاشنه بلند میپوشم.رژ قرمز میزنم و مامان و بابا هم کاری به کارم ندارند اگر بخواهم تایتانیک یا امریکن بیوتی ببینم.ولی خودمانیم...اینکه بزرگ شویم آرزوی چندتایمان بود؟چقدر خسته بودیم از اینکه برسانندمان مدرسه ؟ چقدر دوست داشتیم دستمان تووی جیب خودمان باشد؟خب حالا که دارم مینویسم بزرگ شده ام.کارهای بانکی ام را خودم انجام می دهم.اما دلم برای بانک رفتم با بزرگتر هایم تنگ شده.
دستم تووی جیب خودم است اما پولم برکت پول توو جیبی ای که بابا هر هفته یا هرماه میگذاشت روی میزم را ندارد.
میتوانم هرچقدر دلم میخواهد آرایش کنم اما راستیتش به نظرم بدون رنگ و لعاب راحت ترم.
میتوانم هروقت دلم میخواهد ابروهایم را رنگ کنم،موهایم را کوتاه و بلند کنم ، هایلایت کنم و اینها ، اما چون بزرگ شدم ، چون هم کار میکنم هم درس میخوانم وقت آرایشگاه رفتن ندارم.
چهارده ساله که بودم اصلا" فکر اینجاهایش را نکرده بودم.فکر اینکه وقتی بزرگ شوی مسئولیت تمام اشتباهاتت پای خودت است را نکرده بودم.اینکه بخش بیشتر مشکلاتت به کسی ربطی ندارد را هم.اینکه باید شب ها دلتنگی هایت را بغل کنی و بخوابی ، و صب ها بذاریشان زیر بالش ات و بروی دنبال مسئولیت های بزرگسالی ات را نکرده بودم.آب میوه ها و شیرهای آن موقع حالا جایشان را داده اند به قهوه و چای . هری پاتر حالا شده دزیره ، و به جای اینکه علوم و ریاضی بخوانم، با ترجمه ی متون اسلامی و تفسیر ادبیات قرن هشت سر و کله میزنم.حالا بزرگ شده ام و اگر روزی مادر شوم،روزی هزار بار دم گوش کودکم میگویم : "مامان!هیچوقت آرزو نکن بزرگ شی!هیچوقت!" .
دستم تووی جیب خودم است اما پولم برکت پول توو جیبی ای که بابا هر هفته یا هرماه میگذاشت روی میزم را ندارد.
میتوانم هرچقدر دلم میخواهد آرایش کنم اما راستیتش به نظرم بدون رنگ و لعاب راحت ترم.
میتوانم هروقت دلم میخواهد ابروهایم را رنگ کنم،موهایم را کوتاه و بلند کنم ، هایلایت کنم و اینها ، اما چون بزرگ شدم ، چون هم کار میکنم هم درس میخوانم وقت آرایشگاه رفتن ندارم.
چهارده ساله که بودم اصلا" فکر اینجاهایش را نکرده بودم.فکر اینکه وقتی بزرگ شوی مسئولیت تمام اشتباهاتت پای خودت است را نکرده بودم.اینکه بخش بیشتر مشکلاتت به کسی ربطی ندارد را هم.اینکه باید شب ها دلتنگی هایت را بغل کنی و بخوابی ، و صب ها بذاریشان زیر بالش ات و بروی دنبال مسئولیت های بزرگسالی ات را نکرده بودم.آب میوه ها و شیرهای آن موقع حالا جایشان را داده اند به قهوه و چای . هری پاتر حالا شده دزیره ، و به جای اینکه علوم و ریاضی بخوانم، با ترجمه ی متون اسلامی و تفسیر ادبیات قرن هشت سر و کله میزنم.حالا بزرگ شده ام و اگر روزی مادر شوم،روزی هزار بار دم گوش کودکم میگویم : "مامان!هیچوقت آرزو نکن بزرگ شی!هیچوقت!" .
۴.۷k
۲۳ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.