«... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همونطور خیس تنم کرد
«... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همونطور خیس تنم کردم. رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم. دلم نمیخواست توی اون وضع، من رو ببینه...»
قسمت۵: روزهای من🎒
برگشتم سر کلاس، درحالی که تمام بدنم بوی بدی می داد. یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بو گندویی! ویزل! (ویزل یعنی راسو) و همه بهم خندیدن. اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود.
مدرسه که تعطیل شد، رفتم توی دشتشویی، خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه. لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همونطور خیس تنم کردم. رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم. دلم نمیخواست توی اون وضع، من رو ببینه. مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه. تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید، لباس های منم توی تنم خشک شده بود.
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد، یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه. اما بخاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن. از اونجا بود که فشارها چند برابر شد. میخواستن کاری کنن با پای خودم برم.
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید، من رو تا مدرسه همراهی میکرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم. من بعداز تعطیل شدن مدرسه، ساعت ها توی حیاط مینشستم. درس میخوندم و مشق هام رو مینوشتم تا پدرم برسه.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم. حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع میکردم.
سرسختی، تلاش و نمراتم، کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد. علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد اما رفتار، هوش و استعدادم، اهرم برتری من محسوب میشد.
بچه ها کم کم ۲گروه میشدن. یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد میکردن و تقریبا چند بار توی هفته کتک میخوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن. گاهی باهام حرف میزدن. اگر سوالی توی درس ها داشتن میپرسیدن.
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود. تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول میشدم. مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت. همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی میشد.
و به هرطریقی که بود. زمان به سرعت سپری میشد.
قسمت۶: آزمایشگاه🔬
خودم تنهایی میرفتم و برمیگشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشم اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود. علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود.
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم. تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن. همه میدونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن. بی توجه به همشون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، میتونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند اومد. اصلا فکرش رو هم نمیکردم.
سریع به خودم اومدم. زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید. چندنفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو میکشیدن. صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه. دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما و دستم سریعتر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت. با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم.
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس میکردم. به سارا که نگاه میکردم ناخودآگاه لبخند میزدم. به چشم های بقیه که نگاه میکردم، خودم رو یه انسان مرده میدیدم.
کلاس تموم شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر میکردم چطور بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار میکردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم. داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همونطور که وسایلش رو توی کیفش میگذاشت، خطاب به من گفت: نمیای سالن غذاخوری؟
مطمئن بودم میدونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم. هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد.
همزمان این افکار، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند میشدن. میشد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند.
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من، امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی.
یه نگاه به اونها کردم و ناخودآگاه گفتم: حتما. و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون.
آنچه در آینده خواهید دید، با عصبانیت گفت: اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن و حمله کرد سمت من..
#ادامه_دارد
📚 sapp.ir/ketab_khani : منبع
قسمت۵: روزهای من🎒
برگشتم سر کلاس، درحالی که تمام بدنم بوی بدی می داد. یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت: عین اسمت بو گندویی! ویزل! (ویزل یعنی راسو) و همه بهم خندیدن. اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن، صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود.
مدرسه که تعطیل شد، رفتم توی دشتشویی، خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم. خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه. لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همونطور خیس تنم کردم. رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم. دلم نمیخواست توی اون وضع، من رو ببینه. مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه. تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید، لباس های منم توی تنم خشک شده بود.
تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد، یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه. اما بخاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن. از اونجا بود که فشارها چند برابر شد. میخواستن کاری کنن با پای خودم برم.
پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید، من رو تا مدرسه همراهی میکرد و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم. من بعداز تعطیل شدن مدرسه، ساعت ها توی حیاط مینشستم. درس میخوندم و مشق هام رو مینوشتم تا پدرم برسه.
هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم. حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع میکردم.
سرسختی، تلاش و نمراتم، کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد. علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد اما رفتار، هوش و استعدادم، اهرم برتری من محسوب میشد.
بچه ها کم کم ۲گروه میشدن. یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد میکردن و تقریبا چند بار توی هفته کتک میخوردم و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن. گاهی باهام حرف میزدن. اگر سوالی توی درس ها داشتن میپرسیدن.
قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود. تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول میشدم. مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت. همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی میشد.
و به هرطریقی که بود. زمان به سرعت سپری میشد.
قسمت۶: آزمایشگاه🔬
خودم تنهایی میرفتم و برمیگشتم. همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی میکردم با سفیدها قاطی نشم اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود. علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود.
توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم. تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن. همه میدونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن. بی توجه به همشون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت: کوین، میتونم کنار تو بشینم؟ برای چند لحظه نفسم بند اومد. اصلا فکرش رو هم نمیکردم.
سریع به خودم اومدم. زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید. چندنفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو میکشیدن. صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه. دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما و دستم سریعتر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت. با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم.
ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس میکردم. به سارا که نگاه میکردم ناخودآگاه لبخند میزدم. به چشم های بقیه که نگاه میکردم، خودم رو یه انسان مرده میدیدم.
کلاس تموم شد. هیچ چیز از درس نفهمیده بودم. فقط به این فکر میکردم چطور بعد از کلاس فرار کنم. شاید بهتر بود فرار میکردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم. داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همونطور که وسایلش رو توی کیفش میگذاشت، خطاب به من گفت: نمیای سالن غذاخوری؟
مطمئن بودم میدونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم. هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد.
همزمان این افکار، چند تا از پسرها داشتن به قصد من از جاشون بلند میشدن. میشد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند.
سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من، امروز توی سالن، شیفت منه، خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی.
یه نگاه به اونها کردم و ناخودآگاه گفتم: حتما. و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون.
آنچه در آینده خواهید دید، با عصبانیت گفت: اون دست های کثیفت رو به غذای ما نزن و حمله کرد سمت من..
#ادامه_دارد
📚 sapp.ir/ketab_khani : منبع
۹.۴k
۰۷ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.