ناگهان آیینه حیران شد گمان کردم تویی

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی



فاضل نظری
دیدگاه ها (۴)

خودت می دانی ...من اهل پارک و کافه و سینما،نیستم ..!قرارمان ...

می خواهی با انگشتانم،روی تنت نقاشی کنم!؟بعد توی آینه نشانت د...

بودنت حس عجیبی است که دیدن داردناز چشمان قشنگ تو ... کشیدن د...

خواب و خوردن غذا وخواندن کتاب وتماشای تئاتر وفیلم وفکر کردن ...

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم توییماه پشت ابر پنهان شد، گ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط