داستان دنباله دار و عاشقانه مثل هیچکس قسمت اخر
داستان دنباله دار و عاشقانه مثل هیچکس قسمت اخر
عاشقانه
فصل دوم داستان
وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم،
زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم :
دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه… آخرشم از من جلو زد… دیدی رفیق نیمه راه شد… » باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود… آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم
« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود… محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی… همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی! تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند… تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم… تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم… اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند… خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست… خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند… لا جرم اگر مرور “لا یوم کیومک یا اباعبدالله” نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو “مثل هیچکس منی” !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم
دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند… »
? نویسنده: فائزه ریاضی
pagefa.us
عاشقانه
فصل دوم داستان
وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم،
زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم :
دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟
تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت:
مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت :
«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه… آخرشم از من جلو زد… دیدی رفیق نیمه راه شد… » باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود… آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم
« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود… محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی… همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی! تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند… تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم… تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم… اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند… خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست… خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند… لا جرم اگر مرور “لا یوم کیومک یا اباعبدالله” نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو “مثل هیچکس منی” !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم
دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند… »
? نویسنده: فائزه ریاضی
pagefa.us
۱۵.۶k
۱۴ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.