فصل اول:::::::پارت نهم:::::::
فصل اول:::::::پارت نهم:::::::
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...وقتی لینا اسم سفر با هواپیما رو آورد دهنم خشک شد و شک شدم...چون اولین چیزیکه به ذهنم رسید خرید بلیط هواپیما بودو قیمتش حداقل معادل سه ماه پول منه...اما زمانیکه گفت هواپیما مال یونگیه خیالم راحت شدو نفس حبس شده داخلِ سینم به راحتی خروج کرد...واقعا من کجا دارم میرم؟! یعنی خاندانشون انقدر ثروتمندن؟! اگه اره پس چرا هنوز توی خوابگاه مونده؟! صدای لینا دوباره منو از سیل افکار نجات داد...
"مها گشنمه افتضاح"
با لحنش طلبکارانه و بی حوصله مینالید..."لینا چرا بهم نگفتی"
"چیو؟"
با اشاره کوچیکی به دور و بر حدس زدم که منظورمو متوجه شده...نفس عمیقی سر داد و پاهاشو گذاشت روی میز بینمون"آخه میگفتم میومدی؟"
نمیدونستم واقعا اگه میگفت عکس العملم چیه...به دستام خیره شدم"نه...نمیومدم"
"خب دیگه همین...تو خیلی سخت میگیری...ببین منو مها"
موهامو دادم پشت گوشمو نگاش کردم"هوم؟بگو"
"تو بیشتر از یه دوستی...نخواستم و نمیخوام از دستت بدم...اینایی که میبینی فقط قطعه ی کوچیکی از زندگیمه...نمیتونم دروغ بگم مها،هست. این زندگی منه...مهم اینه ما کنار همیم و خواهیم بود حالا هرچقدر قراره جلومون چالش و تفاوت باشه...میفهمی منظورمو؟"
یه جلسه سخنرانی احساسی دیگه از لینا...میخواستم بزنم زیر گریه و بزارم اشکایی که توی دلم ذخیره شده بود رو رها کنم و اجازه بدم روی گونه هام سٌر بخورن...ولی ایندفعه ام با یه لبخند جوابشو دادم"حق با توعه"
#ادامه_دارد
*نکته: اگه امشب خوب لایک بخوره و بازدید بخوره دو پارت دیگم میزارم*
#ماه_مه_آلود
مها:::::::
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد...وقتی لینا اسم سفر با هواپیما رو آورد دهنم خشک شد و شک شدم...چون اولین چیزیکه به ذهنم رسید خرید بلیط هواپیما بودو قیمتش حداقل معادل سه ماه پول منه...اما زمانیکه گفت هواپیما مال یونگیه خیالم راحت شدو نفس حبس شده داخلِ سینم به راحتی خروج کرد...واقعا من کجا دارم میرم؟! یعنی خاندانشون انقدر ثروتمندن؟! اگه اره پس چرا هنوز توی خوابگاه مونده؟! صدای لینا دوباره منو از سیل افکار نجات داد...
"مها گشنمه افتضاح"
با لحنش طلبکارانه و بی حوصله مینالید..."لینا چرا بهم نگفتی"
"چیو؟"
با اشاره کوچیکی به دور و بر حدس زدم که منظورمو متوجه شده...نفس عمیقی سر داد و پاهاشو گذاشت روی میز بینمون"آخه میگفتم میومدی؟"
نمیدونستم واقعا اگه میگفت عکس العملم چیه...به دستام خیره شدم"نه...نمیومدم"
"خب دیگه همین...تو خیلی سخت میگیری...ببین منو مها"
موهامو دادم پشت گوشمو نگاش کردم"هوم؟بگو"
"تو بیشتر از یه دوستی...نخواستم و نمیخوام از دستت بدم...اینایی که میبینی فقط قطعه ی کوچیکی از زندگیمه...نمیتونم دروغ بگم مها،هست. این زندگی منه...مهم اینه ما کنار همیم و خواهیم بود حالا هرچقدر قراره جلومون چالش و تفاوت باشه...میفهمی منظورمو؟"
یه جلسه سخنرانی احساسی دیگه از لینا...میخواستم بزنم زیر گریه و بزارم اشکایی که توی دلم ذخیره شده بود رو رها کنم و اجازه بدم روی گونه هام سٌر بخورن...ولی ایندفعه ام با یه لبخند جوابشو دادم"حق با توعه"
#ادامه_دارد
*نکته: اگه امشب خوب لایک بخوره و بازدید بخوره دو پارت دیگم میزارم*
۷.۲k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.