از وقتی فهمیدم که...

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت17

لباسامو عوض کردم و رفتیم توی پارکینگ

+پسرا کوشن..نمیان

_اونا رفتن کار داشتن

با تعجب نگاش کردم که دستمو کشید و گفت

_خب چیه...میخواستم دو دقیقه با دوست دخترم تنها باشه

+اون وقت کی گفته من دوست دخترتم؟

_مگه نیستی

+چرا..

_خب دیگه حرف نزن بریم

سوار ماشین شدیمو راه افتاد

+خب حالا کجا میخوای بری

_یه جایی که هیچکی نباشه فقط خودمو خودت تنها

دیگه هیچی نگفتم ببینم کجا میخواد بره

با دیدن صحنه رو به روم دهنم باز موند
بهشت گم شده؟
خییلی خوشگل بود عررررر...
سریع پیاده شدم و دویدم سمت رودخونه

+واییییییییییی جونگ کو‌ک عاشقتمممممم اینجا عژب جای خوشگلیههههه

از پشت بغلم کرد و گفت

_نه به خوشگلیه تو

سرمو برگردوندم سمتش و آروم خندیدم

روی بینیمو بوسید و گفت
_خیلی خوشگل میخندی ها دلم میخواد همینجوری بشینم نگات کنم!

توی دلم کیلو کیلو قند آب میشد ...

آروم لبامو بوسید و گفت
_ همینجا وایسا تا برم صندلی ها رو بیارم
........

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
دیدگاه ها (۰)

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

از وقتی فهمیدم که...

پارت آخرآنچه گذشت: از دستشویی امدم بیرون که دیدم......یهو یو...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط