از وقتی فهمیدم که...
💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت18
کنارش دراز کشیده بودمو به غروب خورشید نگاه میکردم...
آرامش تنها چیزی بود که میشد برا اون لحظه به کار برد..
_سوجی!
+بله؟
_میدونی از کی عاشقت شدم
+کی ؟
_اون روزی که رفتیم لب دریا جیمین میخواست شنا یادت بده جلو ما ولی تو خجالت میکشیدی با اون مایو بیای جلومون وقتی توی اون لباس دیدمت فهمیدم که یه حسی بهت دارم
**فلش بک**
با جیغ گفتم+من عمرا این لباس کوفتی دو وجب پارچه ای رو بپوشم
جیمین:خب مگه چشه میخوای برو لباس خرگوشی کوک رو بپوش بیا
+اون به این شرف داره ..بابا خجالت میکشم اینو بپوشمممممممم
_یا میپوشی یا بهت یاد نمیدم
باه باه دست گذاشت زارت رو نقطه ضعفم
+نه نه میپوشم
آروم یکی از چشمامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم
هیییع خاک بر چوک چه سک*سی شدم منننن
لباسه سر هم بود از سینه تا پایین باسنمو میگرفت یه بند داشت دور گردنم بسته میشد و پشت کمر کاملا لخت بود اگر کسی از پشت نگاه میکرد فکر میکرد فقط شور**پامه.. آدم خجالت میکشه همچین لباس ناموسی پاموصی رو بپوشه ...
موهامو باز گذاشتم و انداختم پشتم تا پایین باسنمو گرفت خدارا شکر لختیه معلوم نبود..
یه پانچ بلند تا مچ پام پوشیدم راه افتادم سمت ماشین..
وقتی رسیدیم جیمین اشاره کرد پانچ در بیارم با حرص نگاش کردم..
همه از ماشین پیاده شده بودن پانچ رو در آوردم و موهامو انداختم پشتم
با سری افتاده رفتم پایین داشتم به صندلام نگاه میکردم
سرمو آوردم بالا بهشون نگاه کردم خیلی عادی رفتار میکردن
نه انگار باید خودمم با این موضوع کنار بیام راه افتادم سمت جیمین و اون روز به خوشی (اگه خجالت هامو فاکتور بگیرم)تموم شد
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
#پارت18
کنارش دراز کشیده بودمو به غروب خورشید نگاه میکردم...
آرامش تنها چیزی بود که میشد برا اون لحظه به کار برد..
_سوجی!
+بله؟
_میدونی از کی عاشقت شدم
+کی ؟
_اون روزی که رفتیم لب دریا جیمین میخواست شنا یادت بده جلو ما ولی تو خجالت میکشیدی با اون مایو بیای جلومون وقتی توی اون لباس دیدمت فهمیدم که یه حسی بهت دارم
**فلش بک**
با جیغ گفتم+من عمرا این لباس کوفتی دو وجب پارچه ای رو بپوشم
جیمین:خب مگه چشه میخوای برو لباس خرگوشی کوک رو بپوش بیا
+اون به این شرف داره ..بابا خجالت میکشم اینو بپوشمممممممم
_یا میپوشی یا بهت یاد نمیدم
باه باه دست گذاشت زارت رو نقطه ضعفم
+نه نه میپوشم
آروم یکی از چشمامو باز کردم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم
هیییع خاک بر چوک چه سک*سی شدم منننن
لباسه سر هم بود از سینه تا پایین باسنمو میگرفت یه بند داشت دور گردنم بسته میشد و پشت کمر کاملا لخت بود اگر کسی از پشت نگاه میکرد فکر میکرد فقط شور**پامه.. آدم خجالت میکشه همچین لباس ناموسی پاموصی رو بپوشه ...
موهامو باز گذاشتم و انداختم پشتم تا پایین باسنمو گرفت خدارا شکر لختیه معلوم نبود..
یه پانچ بلند تا مچ پام پوشیدم راه افتادم سمت ماشین..
وقتی رسیدیم جیمین اشاره کرد پانچ در بیارم با حرص نگاش کردم..
همه از ماشین پیاده شده بودن پانچ رو در آوردم و موهامو انداختم پشتم
با سری افتاده رفتم پایین داشتم به صندلام نگاه میکردم
سرمو آوردم بالا بهشون نگاه کردم خیلی عادی رفتار میکردن
نه انگار باید خودمم با این موضوع کنار بیام راه افتادم سمت جیمین و اون روز به خوشی (اگه خجالت هامو فاکتور بگیرم)تموم شد
#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس
۱۱.۳k
۰۲ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.