ظهور ازدواج پارت
ظهور ازدواج پارت ۴۶۲
دست رو موهام کشید و نفسش رو بیرون داد و اروم نیم
خیز شد. اروم سرمو از روی سینه اش برداشتم و گرفته روی بالشت
گذاشتم. نشست و دستي به موها و گردنش کشید.
کلمه مبارکه اش حتی یه لحظه از سرم بیرون نمیرفت و باعث شده بود دلم بگیره.. عين يه پتکی بود که توی سرم کوبیده شده بود.. نگام کرد و مهربون :گفت پاشو .خانوم.. پاشو وسايلو جمع
کنیم. اروم و مظلوم گفتم میشه قبل رفتن بریم کنار رودخونه سن؟
عمیق نگام کردم و سر تکون داد.
لبخند خسته اي زدم و اروم نشستم و گفتم میرم دوش
بگیرم..
و چند دست لباس برداشتم و رفتم تو حمام
اب رو باز کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
يعني انقدر به خودش ایمان داشت؟
کارم تمومه؟ قراره مامان بشم؟ لرزي به تنم افتاد.
نه.. الان فك كردن بهش فقط قلبمو به درد میاره..
به خودم نهیب زدم که هیچی مشخص نیست.. نبايد براي په
فکر بیخود روزهامو خراب کنم.
دوش گرفت و لباس عوض کردم و اومدم بیرون. جیمین از کنارم رد شد و رفت تو حمام و گفت:تا يه چيزي بخوري و موهاتو خشك كني اومدم..
لبخند باريکي زدم و مشغول خشك كردن موهام شدم و
و لباسامو از تو کمد جمع کردم و توي چمدون چیدم. اشتهایی به خوردن نداشتم و زیر شکمم کمی درد میکرد. لباس پوشیده اومد بیرون و به میز دست نخورده صبحانه
نگاه کرد و گفت: صبحانه نخوردي؟ اشتها ندارم..
اخم کرد و رفت سر میز و روي نون تست کره و مربا زد و اورد سمتم و گفت: ضعف ميكني.. بخور يه كم..
تلخ از دستش گرفتم.
نرم شقيقه مو بوسید و رفت تو اتاق و :گفت این چه نگاهیه
تو چشمات؟
به زور گاز کوچیکی به نون زدم و اروم گفتم چيزي
نیست. شب بد خوابیدم یه کم کسلم.
اما در اصل ترسیده بودم. از اینکه واقعا باردار بشم و بعد بچه و جیمین رو از دست بدم ترسیده بودم جیمین اول بریم کنار سن بعد بیایم وسایلمون رو برداریم و با
هتل تسویه کنیم. سر تکون دادم و پالتومو پوشیدم و نون نیمه خورده رو روي ميز توی زیردستی انداختم و گفتم خوبه...بریم.
پشتم اومد.. زدیم بیرون رفتیم کنار رودخونه
با لبخند به آب روان نگاه کردم گل خيلي زيبا بود..
يعني باز اینجا رو میدیدم؟ گوشي جيمین زنگ خورد.
سرفه اي زد و جدي گفت یه چند لحظه ..ببخشید
و ازم دور شد..
نگاش کردم که در حین صحبت کردن هر لحظه ازم دور تر میشد.
چیشد اون همه ذوق و شوق و احساس آزادي ديروزش؟ چرا همش کور شده؟
نفس عميقي کشیدم و به اطرافم نگاه کردم که مرد دستفروشي رو دیدم که وسایل تزييني ميفروخت.. رفتم سمتش و به وسایلش نگاه کردم
واي خداي من.. با ذوق نشستم..
يه جاسوييچي خيلي خوشگل داشت. یه گل رز سرخ داخل به شیشه..
دقیقه شبیه گل واقعی بود.. سرخ و زیبا..
دست رو موهام کشید و نفسش رو بیرون داد و اروم نیم
خیز شد. اروم سرمو از روی سینه اش برداشتم و گرفته روی بالشت
گذاشتم. نشست و دستي به موها و گردنش کشید.
کلمه مبارکه اش حتی یه لحظه از سرم بیرون نمیرفت و باعث شده بود دلم بگیره.. عين يه پتکی بود که توی سرم کوبیده شده بود.. نگام کرد و مهربون :گفت پاشو .خانوم.. پاشو وسايلو جمع
کنیم. اروم و مظلوم گفتم میشه قبل رفتن بریم کنار رودخونه سن؟
عمیق نگام کردم و سر تکون داد.
لبخند خسته اي زدم و اروم نشستم و گفتم میرم دوش
بگیرم..
و چند دست لباس برداشتم و رفتم تو حمام
اب رو باز کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم.
يعني انقدر به خودش ایمان داشت؟
کارم تمومه؟ قراره مامان بشم؟ لرزي به تنم افتاد.
نه.. الان فك كردن بهش فقط قلبمو به درد میاره..
به خودم نهیب زدم که هیچی مشخص نیست.. نبايد براي په
فکر بیخود روزهامو خراب کنم.
دوش گرفت و لباس عوض کردم و اومدم بیرون. جیمین از کنارم رد شد و رفت تو حمام و گفت:تا يه چيزي بخوري و موهاتو خشك كني اومدم..
لبخند باريکي زدم و مشغول خشك كردن موهام شدم و
و لباسامو از تو کمد جمع کردم و توي چمدون چیدم. اشتهایی به خوردن نداشتم و زیر شکمم کمی درد میکرد. لباس پوشیده اومد بیرون و به میز دست نخورده صبحانه
نگاه کرد و گفت: صبحانه نخوردي؟ اشتها ندارم..
اخم کرد و رفت سر میز و روي نون تست کره و مربا زد و اورد سمتم و گفت: ضعف ميكني.. بخور يه كم..
تلخ از دستش گرفتم.
نرم شقيقه مو بوسید و رفت تو اتاق و :گفت این چه نگاهیه
تو چشمات؟
به زور گاز کوچیکی به نون زدم و اروم گفتم چيزي
نیست. شب بد خوابیدم یه کم کسلم.
اما در اصل ترسیده بودم. از اینکه واقعا باردار بشم و بعد بچه و جیمین رو از دست بدم ترسیده بودم جیمین اول بریم کنار سن بعد بیایم وسایلمون رو برداریم و با
هتل تسویه کنیم. سر تکون دادم و پالتومو پوشیدم و نون نیمه خورده رو روي ميز توی زیردستی انداختم و گفتم خوبه...بریم.
پشتم اومد.. زدیم بیرون رفتیم کنار رودخونه
با لبخند به آب روان نگاه کردم گل خيلي زيبا بود..
يعني باز اینجا رو میدیدم؟ گوشي جيمین زنگ خورد.
سرفه اي زد و جدي گفت یه چند لحظه ..ببخشید
و ازم دور شد..
نگاش کردم که در حین صحبت کردن هر لحظه ازم دور تر میشد.
چیشد اون همه ذوق و شوق و احساس آزادي ديروزش؟ چرا همش کور شده؟
نفس عميقي کشیدم و به اطرافم نگاه کردم که مرد دستفروشي رو دیدم که وسایل تزييني ميفروخت.. رفتم سمتش و به وسایلش نگاه کردم
واي خداي من.. با ذوق نشستم..
يه جاسوييچي خيلي خوشگل داشت. یه گل رز سرخ داخل به شیشه..
دقیقه شبیه گل واقعی بود.. سرخ و زیبا..
- ۶.۱k
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط