!♡عشق مافیایی♡!
!♡عشق مافیایی♡!
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
P35♡
ا.ت خیلی خوشگل شده بود ولی خب اون حسی به من نداشت...رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت مهمونی حرکت کردیم...
(پرش زمانی به ۱ ساعت بعد ازینکه رسیدن)
& : من میرم یزره هوا بخورم...
$ : باشه ولی زود بیا...
(ته ویو)
همش چشمام رو ا.ت بود که بالاخره رفت بیرون و منم رفتم دنبالش...دیدم یه جا وایستاده...رفتم و از پشت بغلش کردم...
~ : بازیگر نقش اول زندگیم چطوره؟
برگشت و متقابلن بغلم کرد...
& : خیلی دلم برات تنگ شده بود خرس عسلی!
یه بوسه رو لباش گذاشتم که مگس مزاحم اومد!اینجاس که میگن بر خر مگس معرکه لعنتتت...
× : عیششششش این لوس بازیاتونو بزارید برای وقتی که یه سینگل پیشتون نیست...
~ : الان چرا اینجایی؟
× : اومدم به ا.ت بگم آقای عوضی داره شک میکنه برگرده!
& : هوففففف...باشه الان میام...
(ا.ت ویو)
یه بوسه رو لب ته گذاشتم و رفتم پیش اون عوضی...خدایارمگه چیکار کردم که زندگیم باید اینجوری باشه؟خدایااااااااا خسته شدمممممم...
(پرش زمانی به عمارت شوگولی)
رفتم لباسمو عوض کردم(اسلاید ۲)بعد رفتم دیدم از اتاق شوگا یه صدایی میاد...گوش دادم داشت به یکی از بادیگاردا کاری میسپرد که مربوط به من نبود...پس رفتم آشپزخونه و شروع به درست کردن کیمچی کردم...غذای مورد علاقمممممم...عوممممم...به به...رفتم یه فیلم خوب انتخاب کردم ولی اِستوپ کردم تا برم غذامو درست کنم بیارم...همینجوری داشتم غذارو روی گاز هم میزدم که یهو.......
خ
م
آ
ر
ی
خمآری!
!♡𝓜𝓪𝓯𝓲𝓪 𝓵𝓸𝓿𝓮♡!
P35♡
ا.ت خیلی خوشگل شده بود ولی خب اون حسی به من نداشت...رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت مهمونی حرکت کردیم...
(پرش زمانی به ۱ ساعت بعد ازینکه رسیدن)
& : من میرم یزره هوا بخورم...
$ : باشه ولی زود بیا...
(ته ویو)
همش چشمام رو ا.ت بود که بالاخره رفت بیرون و منم رفتم دنبالش...دیدم یه جا وایستاده...رفتم و از پشت بغلش کردم...
~ : بازیگر نقش اول زندگیم چطوره؟
برگشت و متقابلن بغلم کرد...
& : خیلی دلم برات تنگ شده بود خرس عسلی!
یه بوسه رو لباش گذاشتم که مگس مزاحم اومد!اینجاس که میگن بر خر مگس معرکه لعنتتت...
× : عیششششش این لوس بازیاتونو بزارید برای وقتی که یه سینگل پیشتون نیست...
~ : الان چرا اینجایی؟
× : اومدم به ا.ت بگم آقای عوضی داره شک میکنه برگرده!
& : هوففففف...باشه الان میام...
(ا.ت ویو)
یه بوسه رو لب ته گذاشتم و رفتم پیش اون عوضی...خدایارمگه چیکار کردم که زندگیم باید اینجوری باشه؟خدایااااااااا خسته شدمممممم...
(پرش زمانی به عمارت شوگولی)
رفتم لباسمو عوض کردم(اسلاید ۲)بعد رفتم دیدم از اتاق شوگا یه صدایی میاد...گوش دادم داشت به یکی از بادیگاردا کاری میسپرد که مربوط به من نبود...پس رفتم آشپزخونه و شروع به درست کردن کیمچی کردم...غذای مورد علاقمممممم...عوممممم...به به...رفتم یه فیلم خوب انتخاب کردم ولی اِستوپ کردم تا برم غذامو درست کنم بیارم...همینجوری داشتم غذارو روی گاز هم میزدم که یهو.......
خ
م
آ
ر
ی
خمآری!
۶.۷k
۲۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.