My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part²⁶🪐🦖
با بدبختی سعی کرد دستشو به دکمه اضطراری برسونه...
بلاخره دکمه رو فشارداد..
چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و با دیدن چشمای باز تهبونگ به دکتر خبر داد...
تهیونگ پوکر بهش نگاه کرد..
روحش که نبود خودش بود دکمه رو فشار داد...
به پرستار گفت که آب میخواد..
پرستار تو یه لیوان آب ریخت و با نی به دست تهیونگ داد...
بعد از چند دقیقه دکتر به همراه نامجون وارد اتاق شد..
دکتر به سمتش اومد و چراغی رو از روپوشش بیرون اورد و مشغول معاینه تهیونگ شد...
بلاخره کار دکتر تموم شد و تهیونگ نفس عمیقی از خلاصی دکتر کشید..
دکتر از اتاق بیرون رفت...
نامجون رسما به طرف تهیونگ دو گرفت و بغلش کرد و گفت..
نامجون: اون چه کاری بود که کردی تهیونگ..؟ نگفتی وقتی دارم اونکارو جلوی چشم هیونگم میکنم چی به سرشون میاد..؟ دیگه هیچوقت همچین فکرای احمقانه ای به سرت نزنه..!
کمی مکث کرد و ادامه داد...
نامجون: دیگه خونه جونگکوک زندگی نمیکنی.. میای پیش من...
تهیونگ که تا اونموقع سکوت کرده بود به حرف اومد و گفت..
تهیونگ: نه هیونگ خودم یه کاریش میکنم نمیخوام سر بار بشم...
نامجون اخم کرد و با جدیت ادامه داد..
نامجون: نه تهیونگ حرفشم نزن..! با این وضعیت میخوای کجا بری...؟ زده به سرت..؟ نمیزارم جایی بری الکی نقشه نکش فهمیدی...؟
تهیونگ سرشو تکون داد و دوباره بغلش کرد و گفت..
تهیونگ: مرسی هیونگ اگه تو نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم... به احتمال زیاد میمردم..
نامجون پشتش رو نوازش کرد و گفت...
نامجون: هیشش.. این حرفو نزن تهیونگ تو از بردارم برام عزیزتری اینو یادت نره...
تهیونگ از اینکه بلاخره یکی پشتشه برای اولین بار احساس امنیت کرد..
نامجون اونقدر پشتشو نوازش کرد که بلاخره به خواب رفت...
همه چیز سفید بود..!
مثل یک رویا بود...
اما یکدفعه همه چیز سیاه شد..
میدویید اما به جایی نمیرسید ، فقط سیاهی بود و سیاهی...
یکدفعه صدایی از پشت گوشش رو نوازش کرد..
؟؟؟: دنبال من میگردی جونگکوک..؟
سریع به عقب برگشت اما هیچی نبود... بازم همه جا پر بود از سیاهی.. اما صدا رو تشخیص داد... اون صدا متعلق به تهیونگ بود...
با صدای بلند داد زد..
کوک: تهیونگ..؟؟؟!!! تهیونگ؟؟ کجایی...؟؟
تهیونگ: من اینجام دقیقا پشت سرت...
جونگکوک با سرعت پشتشو نگاه کرد..
تهیونگ بود...
لباس سفیدی تنش بود..
شبیه فرشته ها شده بود... اونقدر زیبا که برای چند لحظه زبون جونگکوک بند اومد..
به سمتش قدم برداشت اما با هر قدمی که به سمت تهیونگ برمیداشت بیشتر ازش دور میشد...
شروع کرد به دوییدن اما تهیونگ هی دورتر و دورتر تا اینکه از چشمای جونگکوک محو شد..
ناگهان صدایی دم گوشش گفت..
تهیونگ: حق من این نبود جونگکوک..! حق من این نبود...! حق من این نبود..!
_ _ _ _ _
هایییییی...✨
گزارش نکنین...!😑
Part²⁶🪐🦖
با بدبختی سعی کرد دستشو به دکمه اضطراری برسونه...
بلاخره دکمه رو فشارداد..
چند دقیقه بعد پرستاری وارد اتاق شد و با دیدن چشمای باز تهبونگ به دکتر خبر داد...
تهیونگ پوکر بهش نگاه کرد..
روحش که نبود خودش بود دکمه رو فشار داد...
به پرستار گفت که آب میخواد..
پرستار تو یه لیوان آب ریخت و با نی به دست تهیونگ داد...
بعد از چند دقیقه دکتر به همراه نامجون وارد اتاق شد..
دکتر به سمتش اومد و چراغی رو از روپوشش بیرون اورد و مشغول معاینه تهیونگ شد...
بلاخره کار دکتر تموم شد و تهیونگ نفس عمیقی از خلاصی دکتر کشید..
دکتر از اتاق بیرون رفت...
نامجون رسما به طرف تهیونگ دو گرفت و بغلش کرد و گفت..
نامجون: اون چه کاری بود که کردی تهیونگ..؟ نگفتی وقتی دارم اونکارو جلوی چشم هیونگم میکنم چی به سرشون میاد..؟ دیگه هیچوقت همچین فکرای احمقانه ای به سرت نزنه..!
کمی مکث کرد و ادامه داد...
نامجون: دیگه خونه جونگکوک زندگی نمیکنی.. میای پیش من...
تهیونگ که تا اونموقع سکوت کرده بود به حرف اومد و گفت..
تهیونگ: نه هیونگ خودم یه کاریش میکنم نمیخوام سر بار بشم...
نامجون اخم کرد و با جدیت ادامه داد..
نامجون: نه تهیونگ حرفشم نزن..! با این وضعیت میخوای کجا بری...؟ زده به سرت..؟ نمیزارم جایی بری الکی نقشه نکش فهمیدی...؟
تهیونگ سرشو تکون داد و دوباره بغلش کرد و گفت..
تهیونگ: مرسی هیونگ اگه تو نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم... به احتمال زیاد میمردم..
نامجون پشتش رو نوازش کرد و گفت...
نامجون: هیشش.. این حرفو نزن تهیونگ تو از بردارم برام عزیزتری اینو یادت نره...
تهیونگ از اینکه بلاخره یکی پشتشه برای اولین بار احساس امنیت کرد..
نامجون اونقدر پشتشو نوازش کرد که بلاخره به خواب رفت...
همه چیز سفید بود..!
مثل یک رویا بود...
اما یکدفعه همه چیز سیاه شد..
میدویید اما به جایی نمیرسید ، فقط سیاهی بود و سیاهی...
یکدفعه صدایی از پشت گوشش رو نوازش کرد..
؟؟؟: دنبال من میگردی جونگکوک..؟
سریع به عقب برگشت اما هیچی نبود... بازم همه جا پر بود از سیاهی.. اما صدا رو تشخیص داد... اون صدا متعلق به تهیونگ بود...
با صدای بلند داد زد..
کوک: تهیونگ..؟؟؟!!! تهیونگ؟؟ کجایی...؟؟
تهیونگ: من اینجام دقیقا پشت سرت...
جونگکوک با سرعت پشتشو نگاه کرد..
تهیونگ بود...
لباس سفیدی تنش بود..
شبیه فرشته ها شده بود... اونقدر زیبا که برای چند لحظه زبون جونگکوک بند اومد..
به سمتش قدم برداشت اما با هر قدمی که به سمت تهیونگ برمیداشت بیشتر ازش دور میشد...
شروع کرد به دوییدن اما تهیونگ هی دورتر و دورتر تا اینکه از چشمای جونگکوک محو شد..
ناگهان صدایی دم گوشش گفت..
تهیونگ: حق من این نبود جونگکوک..! حق من این نبود...! حق من این نبود..!
_ _ _ _ _
هایییییی...✨
گزارش نکنین...!😑
۵.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۲