کلافه است

.


کلافه است...
سرش را به بازویم تکیه می دهد
میگویم چرا نمی خوابی جانم؟
میگوید کلافه ام ،چند کلمه حرف بزنی خوابم میبرد
میپرسم چه بگویم این وقت شب؟
میگوید چه می دانم...مثلا از مهمترین اتفاق امروز بگو...
پیشانی و چشمانش را میبوسم و میگویم این هم مهمترین اتفاق امروز
لبخند میزند
دستم را میان دستانش میگیرد
چشمان اش را میبندد و به خواب میرود!
از آن گوشه ی پنجره، نور ماه روی صورت اش افتاده
در تاریکی مینشینم و سیر نگاهش میکنم
دست میکشم روی ابروهایش
در خوابی عمیق است
کلافگی اش بوسه بود که رفع شد الحمدلله!
#علی_سلطانی ‌ ‌
دیدگاه ها (۱)

.گاهی به خواستن نیست. وقتی چیزی قرار نباشه اتفاق بیفته، حتی ...

میروم ازرفتنم شادباشازعذاب دیدنم آزادباشگرچه تو تنهاتر ازمن ...

باور کنید ما در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که پر شده از آدمهایی ...

.درد امانم را بریده بود ...گفتم ای کاش حداقل یک نفر باشد که ...

صحنه,پارت یازدهم

𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵

ازمایشگاه سرد

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط