𝔻𝕣𝕖𝕒𝕞 𝕨𝕚𝕥𝕙 𝕞𝕖⁵
داخل چادر کارناوال هوای گرم و مطبوعی در جریان است.بوی نان،عطر مردانه و پوست پرتقال می آید.سکه ای به اپراتور کارناوال میدهم پشت میز مینشینم.مرد چاق وقدکوتاهی روی آن یکی صندلی نشسته شلوار سرمه ای راه راه با جلیقه ست و پیراهن سفیدی پوشیده .کراوات سرمه ای اش به زحمت بین چربی هاش راه گردنش را پیدا کرده.ساعت جیبی طلایی رنگی به کتش وصل است و کفش های ورنی مشکی رنگش برق میزنند.سبیل کلفتش هم رنگ موهای قهوه ایِ کله تاسش است و چشم هایش هیچ اثری از انسانیت را بازتاب نمیکنند"تویِ فسقلی میخوای بازی کنی؟"
لبخند میزنم مینشینم"مشکلی هست؟نکنه میترسی؟"
کله اش داغ است و میدانم که اگر ببازم چه در انتظارم است"زبون دراز هم که هستی!بشین ببینم چند مرده حلاجی"
پا روی پا می اندازم و درحالی که سعی دارم بدبخت به نظر نرسم میگویم"سر چقدر شرط میبندی؟"
طفره میرود"چقدر داری؟"
به او اجازه نمیدهم بحث را عوض کند"به تو مربوط نیست.اگه ببرم چقدر بهم میدی؟"
لقمه چربی پیشنهاد میدهد"پونصد دلار"
سر کیف می آیم و قبول میکنم"قبوله"
او به اندازه من خوشحال نیست چون اخم میکند و میگوید"دختر جون اگه ببازی باید همین پولو به من بدی ها!"
بچه میترساند!"اگه ببازم.بُر بزن"
دستهای گوشتالوی مرد یک دسته کارت روی میز گذاشتند و بازی شروع شد بازی پیش میرود مرد یک کارت تک دل روی میز میگذارد و با دوی خاج دلش را می بُرم چشمهای مرد به خون نشستند و همین موضوع لبخندی به لبم می آورد بازی بازهم پیش میرود و مرد آخرین کارتش را هم پایین میگذارد"من بردم بچه.رد کن بیاد"
با پوزخندی گوشه لبم میگویم"فکر نکنم"و دستم را به مرد نشون میدهم"سه تا ملکه.باختی پیرمرد"
چهره اش قرمز شده.طوری که انگار هر لحظه ممکن است خفه ام کند به من نگاه میکند و داد میزند"امکان نداره!"
خونسردی ام را حفظ میکنم"پس توهمی هم هستی.ببین آقاجون؛من باید زود برگردم خونه خب؟یه کسایی هستن که باید خرجشونو بدم وگرنه باور کن هیچی به اندازه اینکه تا صبح باهات کل کل کنم بهم حال نمیده.پس بی زحمت،یه لطفی کن و پولو بده بیاد"
دست توی جیبش میکند"همیشه شانس نمیاری دختر کوچولو."و یک دسته اسکناس به من میدهد
یکی از آنهارا به صورت اتفاقی برمیدارم و جلوی نور چراغ چک میکنم که تقلب نباشند.دسته پول را با حالتی نمایشی میبوسم و میگویم
"ولی من امیدوارم تو همیشه شانس بیاری شب خوش پیری"
با لبی خندان راهی بانک میشوم.اپراتور بانک تا مرا میبیند لبخندی میزند"مشکلی پیش اومده کوچولو؟"
کوچولو؟دیوانه ای زن؟
"پدرم مرده.میخوام حسابش رو برگردونم"
زن دیوانه لبخند ترحم آمیزی میزند"نمیتونم این کار رو بکنم عزیزم.ولی میتونم یه حساب برای سرپرستت باز کنم"
خدایا!
"میخوام همین حساب رو برگردونم.مطمئن باش اصلا نمیخوای سرپرستم رو ببینی."
"بسیار خب عزیزم.من با رییس صحبت میکنم شاید بتونیم استثنا قائل بشیم."
"لطف میکنی."
"پس تا من از پیش جناب اسمیت برمیگردم اینجا بمون"
کی؟!
"تو الان چی گفتی؟"
بی اهمیت جواب میدهد"از پیش رئیس."
"اون برگشته؟!"
"بله.دو سه روزی میشه..."
"باید ببینمش.بگو ریچل اینجاست"
"باشه میگم.تو منتظر بمون"
_**فرشته نجات اینجاست!تمام شد!دیگر آزادم!خدایا متشکرم!**_
لبخند میزنم مینشینم"مشکلی هست؟نکنه میترسی؟"
کله اش داغ است و میدانم که اگر ببازم چه در انتظارم است"زبون دراز هم که هستی!بشین ببینم چند مرده حلاجی"
پا روی پا می اندازم و درحالی که سعی دارم بدبخت به نظر نرسم میگویم"سر چقدر شرط میبندی؟"
طفره میرود"چقدر داری؟"
به او اجازه نمیدهم بحث را عوض کند"به تو مربوط نیست.اگه ببرم چقدر بهم میدی؟"
لقمه چربی پیشنهاد میدهد"پونصد دلار"
سر کیف می آیم و قبول میکنم"قبوله"
او به اندازه من خوشحال نیست چون اخم میکند و میگوید"دختر جون اگه ببازی باید همین پولو به من بدی ها!"
بچه میترساند!"اگه ببازم.بُر بزن"
دستهای گوشتالوی مرد یک دسته کارت روی میز گذاشتند و بازی شروع شد بازی پیش میرود مرد یک کارت تک دل روی میز میگذارد و با دوی خاج دلش را می بُرم چشمهای مرد به خون نشستند و همین موضوع لبخندی به لبم می آورد بازی بازهم پیش میرود و مرد آخرین کارتش را هم پایین میگذارد"من بردم بچه.رد کن بیاد"
با پوزخندی گوشه لبم میگویم"فکر نکنم"و دستم را به مرد نشون میدهم"سه تا ملکه.باختی پیرمرد"
چهره اش قرمز شده.طوری که انگار هر لحظه ممکن است خفه ام کند به من نگاه میکند و داد میزند"امکان نداره!"
خونسردی ام را حفظ میکنم"پس توهمی هم هستی.ببین آقاجون؛من باید زود برگردم خونه خب؟یه کسایی هستن که باید خرجشونو بدم وگرنه باور کن هیچی به اندازه اینکه تا صبح باهات کل کل کنم بهم حال نمیده.پس بی زحمت،یه لطفی کن و پولو بده بیاد"
دست توی جیبش میکند"همیشه شانس نمیاری دختر کوچولو."و یک دسته اسکناس به من میدهد
یکی از آنهارا به صورت اتفاقی برمیدارم و جلوی نور چراغ چک میکنم که تقلب نباشند.دسته پول را با حالتی نمایشی میبوسم و میگویم
"ولی من امیدوارم تو همیشه شانس بیاری شب خوش پیری"
با لبی خندان راهی بانک میشوم.اپراتور بانک تا مرا میبیند لبخندی میزند"مشکلی پیش اومده کوچولو؟"
کوچولو؟دیوانه ای زن؟
"پدرم مرده.میخوام حسابش رو برگردونم"
زن دیوانه لبخند ترحم آمیزی میزند"نمیتونم این کار رو بکنم عزیزم.ولی میتونم یه حساب برای سرپرستت باز کنم"
خدایا!
"میخوام همین حساب رو برگردونم.مطمئن باش اصلا نمیخوای سرپرستم رو ببینی."
"بسیار خب عزیزم.من با رییس صحبت میکنم شاید بتونیم استثنا قائل بشیم."
"لطف میکنی."
"پس تا من از پیش جناب اسمیت برمیگردم اینجا بمون"
کی؟!
"تو الان چی گفتی؟"
بی اهمیت جواب میدهد"از پیش رئیس."
"اون برگشته؟!"
"بله.دو سه روزی میشه..."
"باید ببینمش.بگو ریچل اینجاست"
"باشه میگم.تو منتظر بمون"
_**فرشته نجات اینجاست!تمام شد!دیگر آزادم!خدایا متشکرم!**_
- ۱۱.۰k
- ۰۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط