پیوند جادو فصل دوم پارت دوم
پیوند جادو فصل دوم: پارت دوم
€
جمعیت رو پس زدم تا ببینم دقیقا چه اتفاقی افتادم ولی وقتی رسیدم مادام پامفری و چند تا از پرستارا داشتن دراکو رو به درمانگاه میبردن.
با صدای خانم هوچ همه سر جاهامون برگشتیم و جارو هامون رو برداشتیم.
میس هوچ: ~«خب خب امیدوارم درس گرفته باشید، حالا... به ادامه ی درسمون میپردازیم همه حواسشون جمع باشه»
ولی مگه میشد روی درس تمرکز کنم؟ به طرز عجیبی فکرم پیش اون بود. نکنه مرده؟ زنده موند؟ الان حالش خوبه؟ انگار که احساس مسئولیت داشتم. اخه درسته که اون دو تا نوچش تقریبا دوستش بودن و خیلی از دخترای مدرسه تو نخش بودن ولی... حقیقتش اینه که من پارسال متوجه شدم اون واقعا هیچ کسیو نداره، هیچکی مرده و زندش براش فرقی نمیکنه مخصوصا برای پدرش. پارسال خیلی چیز هارو کشف کردم.اره وقتی تو غربت خودت غرق باشی معلومه که از همه چیز سر در میاری. اون واقعا تنهاست... مثل من... درسته! اونم مثل من تنهاست.از روی درد لبخندی زدم. نگاهم به خانم هوچ بود، بدنم با جارو در تماس بود ولی افکارم جای دیگه.
وایی چهار تا کلاس بعدیمو به زوررر تحمل کردم بالاخره خسته و کوفته ساعت ۱۸ رفتم به خوابگاهم. وسایلام رو گذاشتم و یک راست رفتم سمته بیمارستان، همون جایی که دراکو بستری بود. روی صندلیه کنار تخت نشستم و خیلی اروم و بی صدا نگاش میکردم. به نظر میرسید بانداژ دستش نشونه ی شکستی بود و پانسمان سرش هم به خونریزی اشاره میکرد. خداروشکر زنده بود از قرار معلوم هم هیچکی تا الان به جز من به ملاقاتش نرفته بود. اروم از روی صندلی بلندشدم که برگردم به خوابگاهم، ناسلامتی منم نیاز به خواب داشتم. کلی درس داشتم همچنین امروز روز خسته کننده ای بود. برای اخرین بار نگاهش کردم. دیدی از اخر خود شیرینیت کار دستت داد. همون موقع بود که چشماش باز شد...
(ات فاتحت رو بخون بدبختتت شدیی)
خب دیگه تا فردا تو خماری بمونین:-)
€
جمعیت رو پس زدم تا ببینم دقیقا چه اتفاقی افتادم ولی وقتی رسیدم مادام پامفری و چند تا از پرستارا داشتن دراکو رو به درمانگاه میبردن.
با صدای خانم هوچ همه سر جاهامون برگشتیم و جارو هامون رو برداشتیم.
میس هوچ: ~«خب خب امیدوارم درس گرفته باشید، حالا... به ادامه ی درسمون میپردازیم همه حواسشون جمع باشه»
ولی مگه میشد روی درس تمرکز کنم؟ به طرز عجیبی فکرم پیش اون بود. نکنه مرده؟ زنده موند؟ الان حالش خوبه؟ انگار که احساس مسئولیت داشتم. اخه درسته که اون دو تا نوچش تقریبا دوستش بودن و خیلی از دخترای مدرسه تو نخش بودن ولی... حقیقتش اینه که من پارسال متوجه شدم اون واقعا هیچ کسیو نداره، هیچکی مرده و زندش براش فرقی نمیکنه مخصوصا برای پدرش. پارسال خیلی چیز هارو کشف کردم.اره وقتی تو غربت خودت غرق باشی معلومه که از همه چیز سر در میاری. اون واقعا تنهاست... مثل من... درسته! اونم مثل من تنهاست.از روی درد لبخندی زدم. نگاهم به خانم هوچ بود، بدنم با جارو در تماس بود ولی افکارم جای دیگه.
وایی چهار تا کلاس بعدیمو به زوررر تحمل کردم بالاخره خسته و کوفته ساعت ۱۸ رفتم به خوابگاهم. وسایلام رو گذاشتم و یک راست رفتم سمته بیمارستان، همون جایی که دراکو بستری بود. روی صندلیه کنار تخت نشستم و خیلی اروم و بی صدا نگاش میکردم. به نظر میرسید بانداژ دستش نشونه ی شکستی بود و پانسمان سرش هم به خونریزی اشاره میکرد. خداروشکر زنده بود از قرار معلوم هم هیچکی تا الان به جز من به ملاقاتش نرفته بود. اروم از روی صندلی بلندشدم که برگردم به خوابگاهم، ناسلامتی منم نیاز به خواب داشتم. کلی درس داشتم همچنین امروز روز خسته کننده ای بود. برای اخرین بار نگاهش کردم. دیدی از اخر خود شیرینیت کار دستت داد. همون موقع بود که چشماش باز شد...
(ات فاتحت رو بخون بدبختتت شدیی)
خب دیگه تا فردا تو خماری بمونین:-)
- ۱۶۶
- ۲۹ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط