~♡*پیوند خونین*♡~p4
ظاهر شخصیتا :
اسلاید ۱: پادشاه جان و لباسش در حین بردن رِی(موقع حمله لباس رسمی نمیپوشه،لباسش تو کاخ رو پارت بعد میزارم)
اسلاید ۲: لباس رِی وقتی آماده شده بود بره بیرون،البته سفید و آبی کمرنگ تصور کنید
اسلاید ۳ و ۴ هم چشماشو کشیدم
اسلاید ۵ هم خودشه که باز آرتمه
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
رِی با حس کردن سردی دست پادشاه روی گردنش آرام آرام به هوش آمد، لای چشمان آبی و صورتی خود را باز کرد...
با دیدن پادشاه و دندانهایش زهرترک شد و جیغ زد
پادشاه شکه و عصبی کمی از رِی دور شد ،یکی از دستانش را روی دهان او گذاشت و ناخون های آن یکی دستش را در آورد و روی گردن دختر گذاشت : بس کن اگه میخوای تیکه تیکت نکنم 💢 اگه مقاومتی ازت ببینم بد میبینی...
رِی با وحشت و بغض به او نگاه کرد
پادشاه بی احساس به او نگاه کرد : نگاهات تاثیری نداره ، حق نافرمانی نداری
دهان او را بست ، سپس از بازویش گرفت و از ماشین بلندش کرد و دستانش را از پشت بست
پشت سر رِی ایستاد و به سمت پورتال حرکتش داد : اگه مقاومتی ازت ببینم تیکه تیکه میشی ، همونجور که بقیه ی آدمارو تیکه تیکه کردم ، وارد پورتال شو
رِی به فکر فرو رفت ، در ذهنش : همونطور که بقیه رو تیکه تیکه کرد؟منظورش چیه ؟
پادشاه با تله پات ذهن دختر را میخواند : منظورم ؟ زود باش راه بیوفت گفتم 💢 انقد فکر نکن 💢
سعی میکند ذهن آشفته ی پر سوال خود را آرام کند تا او را عصبانی تر از حال حاضر نکند
نور پورتال چشمان رِی را آزار می داد، با چشمان نیمه باز و در حال لرزیدن از ترس جانش با قدم هایی آرام میخواست به سمت پورتال برود که پادشاه دستان سردش را روی شونه های رِی گذاشت و سرعت قدم های او را با سرعت قدم های تند خودش یکی کرد و دائم او را هل میداد
از کار پادشاه شکه شد و سعی داشت تعادل خود را حفظ کند و نیوفتد
از پورتال عبور کردند
رِی از ترس و حس عجیب وارد شدن به یه دنیای دیگه چشمان خود را بست و گردنش را در بدنش فرو برد
داشت حسش را هضم میکرد که با هل پادشاه چشمانش باز شد و سرش از بدنش دور شد
سرباز ها در دو طرف پورتال صف کشیده بودند و تعظیم کردند
با تعجب به اطراف نگاه کرد و برایش سوال پیش آمده بود که این فردی که مرا دزدیده کیست که اینگونه برایش احترام و تجمل قائل شدند؟
پادشاه با تله پات تمام مدت ذهن رِی را رصد میکرد ، با لحن بیتفاوت: چون پادشاهشونم
رِی در حد مرگ از این حرفش ترسید و از شواهد به وضوح معلوم بود که چه شانس عالی ای داشت،عین درخت بیدی که در برابر طوفان است در حال لرزیدن بود
هل های پادشاه تند تر و تند تر شد ، رِی فرصت جمع شدن در خود را نداشت و فقط در حال تلاش بود تا نیوفتد که نمیرد
به کاخ سلطنتی رسیدند
کاخی با دیوار ها و دروازه های یخی و کریستالی که رنگبندی سفید و آبی روشن و کمی توسی و در بعضی قسمت ها دورگیری یا نوار های طلایی درخشان داشت
از محوطه ی باز و باغ گذشتند ، رِی آرام حرکت میکرد و زیبایی اطراف را تماشا میکرد و پادشاه هم قدمهایش را آرام کرده بود و به چشمان پر ذوقش خیره شده بود ،سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد
نگهبانان در را باز کردند
وارد شدند...
ناراحت شدم...
خیلی طول کشید که لایک کنید
ولی طولانی نوشتم
برای پارت بعد=۱۳ لایک
اسلاید ۱: پادشاه جان و لباسش در حین بردن رِی(موقع حمله لباس رسمی نمیپوشه،لباسش تو کاخ رو پارت بعد میزارم)
اسلاید ۲: لباس رِی وقتی آماده شده بود بره بیرون،البته سفید و آبی کمرنگ تصور کنید
اسلاید ۳ و ۴ هم چشماشو کشیدم
اسلاید ۵ هم خودشه که باز آرتمه
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
رِی با حس کردن سردی دست پادشاه روی گردنش آرام آرام به هوش آمد، لای چشمان آبی و صورتی خود را باز کرد...
با دیدن پادشاه و دندانهایش زهرترک شد و جیغ زد
پادشاه شکه و عصبی کمی از رِی دور شد ،یکی از دستانش را روی دهان او گذاشت و ناخون های آن یکی دستش را در آورد و روی گردن دختر گذاشت : بس کن اگه میخوای تیکه تیکت نکنم 💢 اگه مقاومتی ازت ببینم بد میبینی...
رِی با وحشت و بغض به او نگاه کرد
پادشاه بی احساس به او نگاه کرد : نگاهات تاثیری نداره ، حق نافرمانی نداری
دهان او را بست ، سپس از بازویش گرفت و از ماشین بلندش کرد و دستانش را از پشت بست
پشت سر رِی ایستاد و به سمت پورتال حرکتش داد : اگه مقاومتی ازت ببینم تیکه تیکه میشی ، همونجور که بقیه ی آدمارو تیکه تیکه کردم ، وارد پورتال شو
رِی به فکر فرو رفت ، در ذهنش : همونطور که بقیه رو تیکه تیکه کرد؟منظورش چیه ؟
پادشاه با تله پات ذهن دختر را میخواند : منظورم ؟ زود باش راه بیوفت گفتم 💢 انقد فکر نکن 💢
سعی میکند ذهن آشفته ی پر سوال خود را آرام کند تا او را عصبانی تر از حال حاضر نکند
نور پورتال چشمان رِی را آزار می داد، با چشمان نیمه باز و در حال لرزیدن از ترس جانش با قدم هایی آرام میخواست به سمت پورتال برود که پادشاه دستان سردش را روی شونه های رِی گذاشت و سرعت قدم های او را با سرعت قدم های تند خودش یکی کرد و دائم او را هل میداد
از کار پادشاه شکه شد و سعی داشت تعادل خود را حفظ کند و نیوفتد
از پورتال عبور کردند
رِی از ترس و حس عجیب وارد شدن به یه دنیای دیگه چشمان خود را بست و گردنش را در بدنش فرو برد
داشت حسش را هضم میکرد که با هل پادشاه چشمانش باز شد و سرش از بدنش دور شد
سرباز ها در دو طرف پورتال صف کشیده بودند و تعظیم کردند
با تعجب به اطراف نگاه کرد و برایش سوال پیش آمده بود که این فردی که مرا دزدیده کیست که اینگونه برایش احترام و تجمل قائل شدند؟
پادشاه با تله پات تمام مدت ذهن رِی را رصد میکرد ، با لحن بیتفاوت: چون پادشاهشونم
رِی در حد مرگ از این حرفش ترسید و از شواهد به وضوح معلوم بود که چه شانس عالی ای داشت،عین درخت بیدی که در برابر طوفان است در حال لرزیدن بود
هل های پادشاه تند تر و تند تر شد ، رِی فرصت جمع شدن در خود را نداشت و فقط در حال تلاش بود تا نیوفتد که نمیرد
به کاخ سلطنتی رسیدند
کاخی با دیوار ها و دروازه های یخی و کریستالی که رنگبندی سفید و آبی روشن و کمی توسی و در بعضی قسمت ها دورگیری یا نوار های طلایی درخشان داشت
از محوطه ی باز و باغ گذشتند ، رِی آرام حرکت میکرد و زیبایی اطراف را تماشا میکرد و پادشاه هم قدمهایش را آرام کرده بود و به چشمان پر ذوقش خیره شده بود ،سعی کرد خود را بیتفاوت نشان دهد
نگهبانان در را باز کردند
وارد شدند...
ناراحت شدم...
خیلی طول کشید که لایک کنید
ولی طولانی نوشتم
برای پارت بعد=۱۳ لایک
- ۴.۵k
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط