منهیچوقتنتوانستمدردهایی ک در قلبش رسوخ کرده بود غم

من‌هیچوقت‌نتوانستم،درد‌هایی کِ در قلبش رسوخ کرده بودُ غم نشسته درقلبش،تیر پشتِ تیرِ فرود آمده در زخم هایِ جوانه زده رویِ بخیه‌هایِ فرسوده را درمان کنم.
من تنها میتوانستم‌‌‌‌در چشم‌هایِش نگاه کنم.
[چشم‌هایش!]
بعد سیلِ‌چشمانم‌را‌روانه کنم در دریایِ سحرآمیزغم‌هایِ‌عالم..
من تنها میتوانستم،تمامِ‌مسیر‌را‌بدونِ لحظه‌ای توقف،در آغوشش‌بگیرمُ،ارام بگویم:غمت‌نباشدمن‌هستم!
ولی میدانی؟
انگاری لبخند‌ها،درین وادیِ درد،فروشی‌نیست
انگاری کسی خریدار‌درد نیست..
انگار دردهاهم فروشی نیست
وگرنه
غمِ‌چشمهایش!
ترک‌ِ‌دلش!
خستگیِ روزهایش‌را!
تمامش را،بِ جان میخریدم..
تمامش‌را!
آخر او جانِ منِ بی‌جان بودُ‌هست،کِ‌جانم‌میرود‌برایِ تمامِ تمامش..


mohy






:(توهرجوری بگی هموجوری خومِت:)
دیدگاه ها (۱۸۷)

درمن‌جهانی‌میگرید..بیا تا دیر نشده!نگذار بیایُببینینیامدیُ د...

حس‌هایِ‌بدُ‌منفی‌جهان را چقدر دیگر داخل قدرِ مطلق‌بفرستیم‌تا...

دلم ریخت دیدمش با یه چمدون اماده سفر شده!+ آب میریزم پشتت زو...

سلام‌برقلب‌هایِ پابه جاده پر پیچِ ‌مرگ گذاشته![گفته بودم قلب...

ساعت از نیمه شب گذشته . مایکی به نامه ای که دختر نوشته بود خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط