تو مجبور شد برا برگشتن از مهمونه دوستت سوار ماشن دشم
تو مجبور شدى براى برگشتن از مهمونيه دوستت، سوار ماشين دشمنت بشى.
هميشه بخاطرِ تروماهايى كه داشتى، هيچوقت نميتونستى با آرامش بخوابى.
اما اينبار به طرزِ عجيبى تو ماشين دشمنت خوابت گرفت و ناخودآگاه خوابيدى.
تو خوابيدى فارق از اينكه دشمنت، كلِ شب رو تا صبح تو خيابون هاىِ شهر رانندگى كرد، تا تو بتونى كمى راحت بخوابى:
"بخواب كوچولو!اجازه نميدم چيزى و يا كسى اذيتت كنه!من پيشتم!"
حتى نميدونستى چند ساعته كه پلكهات روىِ هم قرار داره و تو عالم خواب رفتى.
فقط زمانى كه احساس كردى گردنت درد گرفته، آخِ آرومى زيرِ لب گفتيو چشمهات رو بزور باز كردى.
اولين چيزى كه مقابلِ نگاهِ خسته و تارت قرار گرفت، مسيرِ نسبتا روشنِ مقابلت بود.
گرگ و ميشى كه بهت نشون ميداد مدتِ طولانى كه به خواب فرو رفتى.
براىِ چند ثانيه به مقابلت خيره شدى و تنها زمانى تونستى به خودت بياى كه، صداىِ آشنايى توىِ گوشت پيچيد:
"هنوز نرسيديم!ميتونى بخوابى..!"
هميشه بخاطرِ تروماهايى كه داشتى، هيچوقت نميتونستى با آرامش بخوابى.
اما اينبار به طرزِ عجيبى تو ماشين دشمنت خوابت گرفت و ناخودآگاه خوابيدى.
تو خوابيدى فارق از اينكه دشمنت، كلِ شب رو تا صبح تو خيابون هاىِ شهر رانندگى كرد، تا تو بتونى كمى راحت بخوابى:
"بخواب كوچولو!اجازه نميدم چيزى و يا كسى اذيتت كنه!من پيشتم!"
حتى نميدونستى چند ساعته كه پلكهات روىِ هم قرار داره و تو عالم خواب رفتى.
فقط زمانى كه احساس كردى گردنت درد گرفته، آخِ آرومى زيرِ لب گفتيو چشمهات رو بزور باز كردى.
اولين چيزى كه مقابلِ نگاهِ خسته و تارت قرار گرفت، مسيرِ نسبتا روشنِ مقابلت بود.
گرگ و ميشى كه بهت نشون ميداد مدتِ طولانى كه به خواب فرو رفتى.
براىِ چند ثانيه به مقابلت خيره شدى و تنها زمانى تونستى به خودت بياى كه، صداىِ آشنايى توىِ گوشت پيچيد:
"هنوز نرسيديم!ميتونى بخوابى..!"
- ۶.۱k
- ۲۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط