مرد بزرگتر نم نگاه به بقه مهمون ها انداخت و چهره جمع

مردِ بزرگتر نيم نگاهى به بقيه مهمون ها انداخت و چهره جمع شده اش، كم كم به حالتِ قبليه خودش برگشت.
صورتى خونسرد كه اعتمادِ بنفسِ فضايى از بينِ نگاهش، اعصابِ هرشخصى كه مقابلش قرار ميگرفت رو خورد ميكرد!
"ميدونى كه تلافى ميكنم كارلا!"
تكيه ات رو از پشتيه صندلى گرفتى.
كمى به سمتِ جلو متمايل شدى و آرنجِ يكى از دستهات رو لبه ميز تكيه و چونه ات رو به كفِ دستت تكيه دادى.
همونطور كه بهش زل زده بودى، پرسيدى:
"منو ميزنى؟"
اتمامِ جمله ات اما، مصادف شد با گره خوردنِ ابروهاىِ مرد بهم.
نامجون سرى به نشونه منفى تكون داد و گفت:
"هرگز دستم رو روىِ خانوم ها بلند نميكنم كارلا!شايد از نظرِ تو يه عوضى باشم، اما يه حرومزاده پست نيستم!"
علارغمِ اينكه از جوابش كمى جا خورده بودى، اما سعى كردى تو چهره ات نشون ندى.
نميخواستى مردِ مقابلت متوجه اين موضوع بشه كه انتظارِ شنيدنِ اين جمله رو ازش نداشتى.
بنابراين آروم خنديدى و گفتى:
"خوبه..!"
نامجون متقابلا لبخندى زد و آروم لب زد:
"بهترهم ميشه اگه به پيشنهادم فكر كنى..كارلا..!"
دیدگاه ها (۱)

تو مجبور شدى براى برگشتن از مهمونيه دوستت، سوار ماشين دشمنت ...

اخمِ محوى بينِ ابروهات نشست.نگاهت رو به نيم رخِ پسرِ بغل دست...

ليوان رو سرِ جاى قبليش برگردوندى و نگاهِ بدى بهش انداختى:"ده...

تو و دشمنت مقابل هم نشسته بوديد.بخاطرِ مراسم عروسيه يكى از د...

تو و پسرِ يكى از دوستهاى صميميه پدرت علارغمِ خانواده هاتون ك...

لبِ پايينت رو گزيدى و دستت رو براىِ زنگ زدن دراز كردى كه؛ در...

عشق بی پرواز

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط