لوان رو سر جا قبلش برگردوند و نگاه بد بهش انداخت

ليوان رو سرِ جاى قبليش برگردوندى و نگاهِ بدى بهش انداختى:
"دهنتو ببند!"
نامجون به نرمى خنديد و سرى به نشونه منفى تكون داد:
"قصدش رو ندارم عزيزم!"
دندون هات رو روىِ هم سابيدى و لبخندِ محوى روىِ لبهات شكل گرفت.
نه از اون دسته از لبخندهايى كه بخاطرِ خوش حالى روىِ لبهات ميشينه.
بلكه از اون دسته از لبخند هايى كه از روىِ حرص و فشار باعثه كش اومدن گوشه لبهات ميشه.
درحالى كه بهش زل زده بودى، پاهات رو از زيرِ ميز به پاهاش رسوندى.
بدونِ اينكه نگاهت رو ازش بگيرى، با شدت و با پاشنه بلندِ كفشت به پاش كوبيدى.
طورى كه نه تنها صورتِ مرد توهم رفت، بلكه صداىِ آخِ آرومش درست مثلِ يك آرامبخش تو وجودت تزريق شد.
لبخندِ روىِ لبهات پررنگتر از قبل شد.
اينبار دليلِ اين خنده ات، تنها صورتِ جمع شده از روىِ دردِ مردِ مقابلت بود.
نامجون لبِ پايينش رو از روىِ درد گزيد و نگاهش رو بهت دوخت.
"اين..درد داشت..!"
كمى سرت رو كج كردى و ابرويى بالا انداختى:
"زدم كه دردت بگيره، نام!"
دیدگاه ها (۱)

مردِ بزرگتر نيم نگاهى به بقيه مهمون ها انداخت و چهره جمع شده...

تو مجبور شدى براى برگشتن از مهمونيه دوستت، سوار ماشين دشمنت ...

تو و دشمنت مقابل هم نشسته بوديد.بخاطرِ مراسم عروسيه يكى از د...

نيك بازهم خنديد و بى توجه به يقه اش كه هنوزهم بينِ مشتِ پسرِ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط