ظهور ازدواج
( ظهور ازدواج )
( پارت ۳۶۱ فصل ۳ )
با غیض گفتم به من نگو سیندالا.. تو از کجا ميدوني؟فقط داري حدس ميزني. این میانبره.. زودتر میرسیم..
جیمین آهان شما از کجا بلدین؟
اینجا جنگله جناب مهندس.. همه سمتش به هم راه داره.
کلافه گفت: سمت راستش به چادرهاي ما راه نداره. با حرص و لجبازی گفتم داره. اصلا من دلم میخواد از اینور
برم..حرفیه؟
جیمینم با حرص و جنگ طلبي :گفت باشه... من از چپ میرم
باشه..
و هر دو به سمت مخالف همدیگه به راه افتادیم
باید اعتراف کنم از طی کردن این راه اونم تنهايي خيلي
ترسیده بودم
بدون جیمز واقعا ترسناك هم بود.
اما جرئت اعتراف به شکست کردن و برگشتن سمت جیمین
رو نداشتم..
مخصوصا اینکه هنوز خیلی از دستش دلخور و عصبي بود و
نمیخواستم فك كنه برده
گوشیمو در آوردم..
لعنتي..
شارژ برقیم کم بود و اصلا انتن نداشتم.
هوا داشت هر لحظه تاریک تر میشد
واي خدا!...
ترس بدي تو دلم افتاد.
اگه حیوونی داشته باشه چی؟ اگه یه دفعه بریزن سرم؟ نگران و ترسیده به اطرافم نگاه کردم که یه دفعه جیمز نفسش رو پشتم شدید بیرون داد و گفت لجباز
و صداي پاهاش از پشت سرم اومد.
لبخند شادي زدم و با قوت قلب بیشتری ادامه دادم. نمیدونم چه سري بود که حضورش همه ترسها و نگرانی
ها رو محو میکرد.
داشت پشتم میومد.
هوا خيلي تاريك شده بود و هنوز نرسیده بودیم..
دیگه کم کم داشتم میترسیدم
خيلي يه دفعه اي و غيرمنتظره بارون گرفت. متعجب و شوکه گفتم واي خداا..
و ترسیده و ایستادم و دستامو رو به اسمون و بعد بالا سرم
گرفتم.
اخه الان وقت بارون بود؟
اي خدا!..
انگار جدي جدي گم شدیم..
بارون خيلي خيلي شديد و رگباري روي سرمون آوار شده بود و ما آشفته و گم شده وسط جنگل بودیم
بغ کرده برگشتم سمتش و نگران :گفتم حالا چیکار کنیم؟ هوا
خيلي تاريك شده...
جیمین سرزنشگر :گفت اینم از راه جناب عالي.. دندونامو به هم چسبوندم که از سرما به هم خورد
خشن :گفت : نگفتم سمت چپه؟
بارون خيلي خیلی شدید شده بود و آب از سر و رومون
میچکید
خيلي سردم شده بود.
( پارت ۳۶۱ فصل ۳ )
با غیض گفتم به من نگو سیندالا.. تو از کجا ميدوني؟فقط داري حدس ميزني. این میانبره.. زودتر میرسیم..
جیمین آهان شما از کجا بلدین؟
اینجا جنگله جناب مهندس.. همه سمتش به هم راه داره.
کلافه گفت: سمت راستش به چادرهاي ما راه نداره. با حرص و لجبازی گفتم داره. اصلا من دلم میخواد از اینور
برم..حرفیه؟
جیمینم با حرص و جنگ طلبي :گفت باشه... من از چپ میرم
باشه..
و هر دو به سمت مخالف همدیگه به راه افتادیم
باید اعتراف کنم از طی کردن این راه اونم تنهايي خيلي
ترسیده بودم
بدون جیمز واقعا ترسناك هم بود.
اما جرئت اعتراف به شکست کردن و برگشتن سمت جیمین
رو نداشتم..
مخصوصا اینکه هنوز خیلی از دستش دلخور و عصبي بود و
نمیخواستم فك كنه برده
گوشیمو در آوردم..
لعنتي..
شارژ برقیم کم بود و اصلا انتن نداشتم.
هوا داشت هر لحظه تاریک تر میشد
واي خدا!...
ترس بدي تو دلم افتاد.
اگه حیوونی داشته باشه چی؟ اگه یه دفعه بریزن سرم؟ نگران و ترسیده به اطرافم نگاه کردم که یه دفعه جیمز نفسش رو پشتم شدید بیرون داد و گفت لجباز
و صداي پاهاش از پشت سرم اومد.
لبخند شادي زدم و با قوت قلب بیشتری ادامه دادم. نمیدونم چه سري بود که حضورش همه ترسها و نگرانی
ها رو محو میکرد.
داشت پشتم میومد.
هوا خيلي تاريك شده بود و هنوز نرسیده بودیم..
دیگه کم کم داشتم میترسیدم
خيلي يه دفعه اي و غيرمنتظره بارون گرفت. متعجب و شوکه گفتم واي خداا..
و ترسیده و ایستادم و دستامو رو به اسمون و بعد بالا سرم
گرفتم.
اخه الان وقت بارون بود؟
اي خدا!..
انگار جدي جدي گم شدیم..
بارون خيلي خيلي شديد و رگباري روي سرمون آوار شده بود و ما آشفته و گم شده وسط جنگل بودیم
بغ کرده برگشتم سمتش و نگران :گفتم حالا چیکار کنیم؟ هوا
خيلي تاريك شده...
جیمین سرزنشگر :گفت اینم از راه جناب عالي.. دندونامو به هم چسبوندم که از سرما به هم خورد
خشن :گفت : نگفتم سمت چپه؟
بارون خيلي خیلی شدید شده بود و آب از سر و رومون
میچکید
خيلي سردم شده بود.
- ۴.۹k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط