ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۶۳فصل ۳ )
خونم به جوش اومد و دندونامو به هم فشردم و گفتم: چرا من؟ چرا سلنا رو جاي من انتخاب نکردی؟ چرا دیشب گفتي با يکي ديگه اي؟ بودي؟ نبودي..
با درد داد زدم چرا میخوای ازت متنفر باشم؟ چرا بچه
ميخواي؟ چرا پیشم نميخوابي؟
بغض داشت خفه ام میکرد و اشکم با بارون مخلوط شد و
جاري شد..
کلافه چشماشو بست و با خشم گفت گفتم بسه
سر و صورت و لباسهاي هر دومون از بارون خيلي شديد و گلي که پرت میکردم کاملاً گلي و خيس بود.
از سرما میلرزیدم اما دست برنمیداشتم.. زبونم تلخ شد و با غیض گفتم دوست داشتي الان سلنا
جونت یا یه دختر دیگه
یه دفعه خيلي بلند داد زد بسسسسه از شدت صداي بلندش تو سکوت جنگل لرزي په تنم افتاد و به محض قطع شدن صداي خشنش صداي زوزه حیووني به
گوش رسید.
شوکه و ترسیده تند به اطرافم نگاه کردم..
با وحشت اروم گفتم این این صداي چي بود؟ جدي اخم كرد و به اطراف نگاه کرد و گفت: گمانم... گرگ...
جیغ زدم: چي؟ گرگ؟
و سریع و هول با ترس خواستم پاشم که پام تیر کشید و باز
افتادم.
اخ..
از ترس داشتم خفه میشدم
تند تند نفس کشیدم و با وحشت نگاش کردم و به لباس گلیش نگاه کردم و خیلی مظلوم و ناباور گفتم فقط یه کم. گله .. الان داره بارون میاد همش پاک میشه.. اصلا..
کم گله.. الان داره بارون میاد همش پاک میشه.. اصلا.. هول یه مشت گل برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم اصلا بیا
تو هم بزن..هااان؟
سعی کرد لبخند نزنه و به زور لباشو جمع کرد و همونجور خیره خیره نگام کرد و ابرو بالا انداخت.
ترسیده و هول گفتم ولی منو اینجا تنها نذار خوب؟ نرم خندید و نفسش رو کلافه فوت کرد بیرون و تند بلند شد اومد سمتم و با اخم :گفت چرا مزخرف میگی؟ مگه فیلم
هندیه؟ پاشو ببینم
و دستش رو سمتم گرفت
لرزون به دستش نگاه کردم.
گفته بودم دیگه نمیذارم بهم دست بزنه اما...
لرزون به چشماش نگاه کردم
تزلزل و شك رو توي چشماي اونم میدیدم.
نگاه ازم کند و اروم بازوم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:ادم موقع نیاز با دشمن خونیشم اشتي ميکنه دختر جان..
و اروم کمکم کرد برم جلو.. هر دو تماماً گلی و خیس بودیم و اب شرشر از سر و رومون
میچکید..
( پارت ۳۶۳فصل ۳ )
خونم به جوش اومد و دندونامو به هم فشردم و گفتم: چرا من؟ چرا سلنا رو جاي من انتخاب نکردی؟ چرا دیشب گفتي با يکي ديگه اي؟ بودي؟ نبودي..
با درد داد زدم چرا میخوای ازت متنفر باشم؟ چرا بچه
ميخواي؟ چرا پیشم نميخوابي؟
بغض داشت خفه ام میکرد و اشکم با بارون مخلوط شد و
جاري شد..
کلافه چشماشو بست و با خشم گفت گفتم بسه
سر و صورت و لباسهاي هر دومون از بارون خيلي شديد و گلي که پرت میکردم کاملاً گلي و خيس بود.
از سرما میلرزیدم اما دست برنمیداشتم.. زبونم تلخ شد و با غیض گفتم دوست داشتي الان سلنا
جونت یا یه دختر دیگه
یه دفعه خيلي بلند داد زد بسسسسه از شدت صداي بلندش تو سکوت جنگل لرزي په تنم افتاد و به محض قطع شدن صداي خشنش صداي زوزه حیووني به
گوش رسید.
شوکه و ترسیده تند به اطرافم نگاه کردم..
با وحشت اروم گفتم این این صداي چي بود؟ جدي اخم كرد و به اطراف نگاه کرد و گفت: گمانم... گرگ...
جیغ زدم: چي؟ گرگ؟
و سریع و هول با ترس خواستم پاشم که پام تیر کشید و باز
افتادم.
اخ..
از ترس داشتم خفه میشدم
تند تند نفس کشیدم و با وحشت نگاش کردم و به لباس گلیش نگاه کردم و خیلی مظلوم و ناباور گفتم فقط یه کم. گله .. الان داره بارون میاد همش پاک میشه.. اصلا..
کم گله.. الان داره بارون میاد همش پاک میشه.. اصلا.. هول یه مشت گل برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم اصلا بیا
تو هم بزن..هااان؟
سعی کرد لبخند نزنه و به زور لباشو جمع کرد و همونجور خیره خیره نگام کرد و ابرو بالا انداخت.
ترسیده و هول گفتم ولی منو اینجا تنها نذار خوب؟ نرم خندید و نفسش رو کلافه فوت کرد بیرون و تند بلند شد اومد سمتم و با اخم :گفت چرا مزخرف میگی؟ مگه فیلم
هندیه؟ پاشو ببینم
و دستش رو سمتم گرفت
لرزون به دستش نگاه کردم.
گفته بودم دیگه نمیذارم بهم دست بزنه اما...
لرزون به چشماش نگاه کردم
تزلزل و شك رو توي چشماي اونم میدیدم.
نگاه ازم کند و اروم بازوم رو گرفت و بلندم کرد و گفت:ادم موقع نیاز با دشمن خونیشم اشتي ميکنه دختر جان..
و اروم کمکم کرد برم جلو.. هر دو تماماً گلی و خیس بودیم و اب شرشر از سر و رومون
میچکید..
- ۸.۱k
- ۰۳ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط