ظهور ازدواج
( ظهور ازدواج )
( پارت ۳۶۰ فصل ۳ )
چرا باید خواب مرگ منو ببینه اونم وقتي همه چيز مرتبه
بعد يهويي نصف شب اونطور نگرانم بشه؟ اونقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم بچه ها کي ساکت كي
شدن..
گنگ برگشتم به بقیه نگاهی بندازم که ببینم چرا حرف نمیزنن که... واه..
شوکه به دور و برم نگاه کردم
در کمال ناباوری پشتمون خالي بود.
متعجب وایستادم و چشمامو گرد کردم.
هیچ خبری از فرد و جوزف بقیه بچه ها و راهنما نبود
عه ..
اینا کجا رفتن پس؟
شوکه داد زدم بچه هااا...
جیمینم وایستاد و متعجب برگشت و پشتش رو نگاه کرد.
بلند گفتم کجایین؟ فرد؟ جوزف؟
جیمین کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و دست به کمرش
زد.
با نگرانی اروم گفتم کجا رفتن؟ يعني خسته شدن نشستن؟ چرا به ما چيزي نگفتن؟ جیمز نگاهی از اینکه بالاخره باهاش حرف زدم بهم انداخت و نرم گفت نمیدونم بهتره ما هم برگردیم... ممکنه به شب
بخوریم
تلخ وجدي اخم کردم و به اطرافم نگاه کردم و سمت راستم رو نشون دادم و جدی گفتم از اینور بریم کمپ رو دور میزنیم و میریم سمت چادرا اونا هم حتما برمیگردن همونجا دیگه..
با كمي شك به اطراف نگاه کرد که من بي توجه بهش راه افتادم و اونم ناچار دنبالم اومد.
خيلي عجیب بود برام که حرفی نزد و مخالفت نکرد. از جیمین ترینر بعید بود بدون کندن كله من دنبالم بیاد. دور تا دورمون پر از درخت و سنگ و بوته بود و هیچ صدايي جز صدای پرندهها و طبیعت به گوش نمیرسید. حتي خبري هم از دور زدن و چادرا نبود.
همه چیز به طرز عجیبی جدید بود.
هوا داشت تاریک میشد..
جيمین وایستاد و گوشیشو در آورد و جدي گفت: این راه
اشتباست..
و کلافه و عصبي :گفت گوشی آنتن نمیده و به پشتش نگاه کرد و گفت باید برگردیم تند و با اخم گفتم این همه راهو؟ ساعتها طول
میکشه... بعدشم کلی پیچیدیم..یادمون نیست..
جيمین: من یادمه..
با غیض :گفتم چندین ساعت طول میکشه... همه جاش شبیه
همه.. اشتباه ميکني..ميانبر بزنیم..
با غیض :گفت مثلا کدوم راه؟
گنگ سمت راستم رو نشون دادم و گفتم اینور
جيمین : منطقی نیست..
با خشم گفتم مهم نیست.
جیمین اینور درسته
و سمت چپش رو نشون داد.
سرتق راستم رو نشون دادم و عصبي و لجباز گفتم از نظر
من اینور با لبخند گفت:نظر تو چندان مهم نیستاا سیندالا..راه
اینوریه..
( پارت ۳۶۰ فصل ۳ )
چرا باید خواب مرگ منو ببینه اونم وقتي همه چيز مرتبه
بعد يهويي نصف شب اونطور نگرانم بشه؟ اونقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم بچه ها کي ساکت كي
شدن..
گنگ برگشتم به بقیه نگاهی بندازم که ببینم چرا حرف نمیزنن که... واه..
شوکه به دور و برم نگاه کردم
در کمال ناباوری پشتمون خالي بود.
متعجب وایستادم و چشمامو گرد کردم.
هیچ خبری از فرد و جوزف بقیه بچه ها و راهنما نبود
عه ..
اینا کجا رفتن پس؟
شوکه داد زدم بچه هااا...
جیمینم وایستاد و متعجب برگشت و پشتش رو نگاه کرد.
بلند گفتم کجایین؟ فرد؟ جوزف؟
جیمین کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و دست به کمرش
زد.
با نگرانی اروم گفتم کجا رفتن؟ يعني خسته شدن نشستن؟ چرا به ما چيزي نگفتن؟ جیمز نگاهی از اینکه بالاخره باهاش حرف زدم بهم انداخت و نرم گفت نمیدونم بهتره ما هم برگردیم... ممکنه به شب
بخوریم
تلخ وجدي اخم کردم و به اطرافم نگاه کردم و سمت راستم رو نشون دادم و جدی گفتم از اینور بریم کمپ رو دور میزنیم و میریم سمت چادرا اونا هم حتما برمیگردن همونجا دیگه..
با كمي شك به اطراف نگاه کرد که من بي توجه بهش راه افتادم و اونم ناچار دنبالم اومد.
خيلي عجیب بود برام که حرفی نزد و مخالفت نکرد. از جیمین ترینر بعید بود بدون کندن كله من دنبالم بیاد. دور تا دورمون پر از درخت و سنگ و بوته بود و هیچ صدايي جز صدای پرندهها و طبیعت به گوش نمیرسید. حتي خبري هم از دور زدن و چادرا نبود.
همه چیز به طرز عجیبی جدید بود.
هوا داشت تاریک میشد..
جيمین وایستاد و گوشیشو در آورد و جدي گفت: این راه
اشتباست..
و کلافه و عصبي :گفت گوشی آنتن نمیده و به پشتش نگاه کرد و گفت باید برگردیم تند و با اخم گفتم این همه راهو؟ ساعتها طول
میکشه... بعدشم کلی پیچیدیم..یادمون نیست..
جيمین: من یادمه..
با غیض :گفتم چندین ساعت طول میکشه... همه جاش شبیه
همه.. اشتباه ميکني..ميانبر بزنیم..
با غیض :گفت مثلا کدوم راه؟
گنگ سمت راستم رو نشون دادم و گفتم اینور
جيمین : منطقی نیست..
با خشم گفتم مهم نیست.
جیمین اینور درسته
و سمت چپش رو نشون داد.
سرتق راستم رو نشون دادم و عصبي و لجباز گفتم از نظر
من اینور با لبخند گفت:نظر تو چندان مهم نیستاا سیندالا..راه
اینوریه..
- ۸.۶k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط