اون پلیس خفنیه ... پارت : ۹
ساعت حدودا ۱۲ شب بود ، همه مهمان ها رفته بودن و همه اهالی عمارت آماده خواب شده بودند ، برای گوجو امشب سخت میگذشت چون قرار بود برای اولین بار تو زندگیش پیش یه زن بخوابه .
موقع خواب شد ، گوجو شومیز سفیدی پوشید با شلوار سفید ، و روی تخت دراز کشید و میخواست بخوابه ، و دعا میکرد که موقعی که خوابه جنی بیاد رو تخت نمیخواست بیشتر از این سرخ بشه.
جنی از اتاق پرو اومد بیرون ، پیراهن بلند سفیدی پوشیده بود ، به هر حال لباس خواب بود ، روی تخت دراز کشید و میخواست بخوابه .
هر جفتشون تکون نمیخوردن روی تخت و به سقف نگاه میکردن که گوجو سکوت رو شکست و گفت: خب ...
جنی از خنده منفجر شد و سرش رو انداخت تو بالش و خندید ، و گفت: چی .. خب؟؟
گوجو سرخ شد و گفت: کوچیک بودی چند سالت بود
خودش هم فهمید گند زد با این حرف
جنی خندید و گفت: این چه سوالیه؟
گوجو گفت: هیچی بیخیال شب بخیر
جنی: شب بخیر
ساعت ۳ شب ~~~
جنی خواب بود ، ولی گوجو بیدار بود و روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و داشت به همه چیز فکر میکرد که تصمیم گرفت بره به انباری عمارت و اونجا رو برسی کنه ، مطمئن بود تو این ساعت شب کسی بیدار نیست .
از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد و آروم در رو بست تا جنی بیدار نشه ، از پله ها پایین اومد و از ساختمان خارج شد و رفت توی محوطه بیرونی عمارت دنبال انباری
بعد کلی جست و جو کردم بلاخره انباری رو پیدا کرد و به طور خیلی راحت با سوزن قفل انباری رو باز کرد ، به محض اینکه وارد انباری شد بوی وحشتناک جسد مرده مشخص بود .
گوجو سریع بینیشو پوشوند و رفت جلو تر و از دیدن صحنه ای که رو به روش میدید وحشت کرد و پلک نمیزد .
اونا....
موقع خواب شد ، گوجو شومیز سفیدی پوشید با شلوار سفید ، و روی تخت دراز کشید و میخواست بخوابه ، و دعا میکرد که موقعی که خوابه جنی بیاد رو تخت نمیخواست بیشتر از این سرخ بشه.
جنی از اتاق پرو اومد بیرون ، پیراهن بلند سفیدی پوشیده بود ، به هر حال لباس خواب بود ، روی تخت دراز کشید و میخواست بخوابه .
هر جفتشون تکون نمیخوردن روی تخت و به سقف نگاه میکردن که گوجو سکوت رو شکست و گفت: خب ...
جنی از خنده منفجر شد و سرش رو انداخت تو بالش و خندید ، و گفت: چی .. خب؟؟
گوجو سرخ شد و گفت: کوچیک بودی چند سالت بود
خودش هم فهمید گند زد با این حرف
جنی خندید و گفت: این چه سوالیه؟
گوجو گفت: هیچی بیخیال شب بخیر
جنی: شب بخیر
ساعت ۳ شب ~~~
جنی خواب بود ، ولی گوجو بیدار بود و روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و داشت به همه چیز فکر میکرد که تصمیم گرفت بره به انباری عمارت و اونجا رو برسی کنه ، مطمئن بود تو این ساعت شب کسی بیدار نیست .
از روی صندلی بلند شد و از اتاق خارج شد و آروم در رو بست تا جنی بیدار نشه ، از پله ها پایین اومد و از ساختمان خارج شد و رفت توی محوطه بیرونی عمارت دنبال انباری
بعد کلی جست و جو کردم بلاخره انباری رو پیدا کرد و به طور خیلی راحت با سوزن قفل انباری رو باز کرد ، به محض اینکه وارد انباری شد بوی وحشتناک جسد مرده مشخص بود .
گوجو سریع بینیشو پوشوند و رفت جلو تر و از دیدن صحنه ای که رو به روش میدید وحشت کرد و پلک نمیزد .
اونا....
۴.۷k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.