دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_152🎀•
ارسلان بیاهمیت به چهرهی قرمز شده ممد راه افتاد سمت اتاقش، پوزخندی به ممد زدم و پشتش رفتم.
اینا به کنار، ممد چرا اینقدر کلافه و عصبی شده بود از نبود پامیذ؟ یعنی میشه دوستش داشته باشه؟
ولی نه!
آخه کدوم عاشقی دلش میاد سر عشقش همچین بلایی بیاره.
در سکوت تو فکر بودم که در باز شد و مهگل وارد اومد داخل، پوفی کشیدم و کلافه به لنگ زدنش نگاه کردم.
بابا یه زیرپایی بود دیگه، انقدر لنگ زدن نداره که!
با همون پای لنگش خودشو انداخت رو مبل و با اشتیاق گفت:
_ارسلان میخوای شرکت و نشونم بدی؟
با سرعت سرم و چرخوندم سمت ارسلان ،فقط دلم میخواست قبول کنه، یه دونه مو روی سرش نمیزاشتم.
ارسلان نیم نگاه پر خندهای بهم انداخت، از نگاهش شیطنت میبارید، ولی کاش نخواد سر این موضوع اذیتم کنه!
_من مسئول نشون دادن شرکت به اینو اون نیستم مهگل جان، الان میگم محمد همه جای شرکت رو نشونت بده.
با خیال اسودگی نفس عمیقی کشیدم و ریلکس تکیه دادم به مبل، خب خداروشکر عمل کچل کردن ارسی به خیر گذشت...
ارسلان تلفن و برداشت و فقط یه کلمه گفت:
-ممد بیا اتاقم.
چند دقیقه بعد که ممد وارد شد چشمهای غرق آرایش مهگل برق واضحی زد.
خب خداروشکر مثل اینکه پسندید دست از سر ما برمیداره.
اما برخلاف مهگل ممد ،ذرهای نگاهش نکرد و بیحوصله با خودش برد.
تا ظهر تو اتاق استراحت ارسلان روی تختش لم داده بودم و از بیکاری ترکهای نداشته سقف رو میشماردم.
شدیداً از این وضعیت خسته شده بودم، تا کی باید شهر میموندیم؟ یا بهتره بگم تا کی باید آواره اینجا و اونجا باشم؟
جواب تلخی داشت ولی تا ابد!
تا ابد اسیر ارسلان بودم، دروغ بود اگه میگفتم بهم بد میگذره ولی کی از این وضعیت بلاتکلیفی خوشش میاد که دومیش من باشم؟
بابام رو هیچوقت نمیبخشم که منو تو این چاه انداخت، هیچوقت دلم باهاش صاف نمیشد این و مطمئن بودم.
ناخودآگاه بغض چسبید بیخ گلوم و چشمام بارونی شد.
هرچقدر هم نشون میدادم خوبم، قویم، بیخیالم! ولی واقعیت این بود از درون نابود بودم.
دلم میخواست برم، یه جای دور، دور از همه!
جایی که فقط خودم باشم و خودم...
#PART_152🎀•
ارسلان بیاهمیت به چهرهی قرمز شده ممد راه افتاد سمت اتاقش، پوزخندی به ممد زدم و پشتش رفتم.
اینا به کنار، ممد چرا اینقدر کلافه و عصبی شده بود از نبود پامیذ؟ یعنی میشه دوستش داشته باشه؟
ولی نه!
آخه کدوم عاشقی دلش میاد سر عشقش همچین بلایی بیاره.
در سکوت تو فکر بودم که در باز شد و مهگل وارد اومد داخل، پوفی کشیدم و کلافه به لنگ زدنش نگاه کردم.
بابا یه زیرپایی بود دیگه، انقدر لنگ زدن نداره که!
با همون پای لنگش خودشو انداخت رو مبل و با اشتیاق گفت:
_ارسلان میخوای شرکت و نشونم بدی؟
با سرعت سرم و چرخوندم سمت ارسلان ،فقط دلم میخواست قبول کنه، یه دونه مو روی سرش نمیزاشتم.
ارسلان نیم نگاه پر خندهای بهم انداخت، از نگاهش شیطنت میبارید، ولی کاش نخواد سر این موضوع اذیتم کنه!
_من مسئول نشون دادن شرکت به اینو اون نیستم مهگل جان، الان میگم محمد همه جای شرکت رو نشونت بده.
با خیال اسودگی نفس عمیقی کشیدم و ریلکس تکیه دادم به مبل، خب خداروشکر عمل کچل کردن ارسی به خیر گذشت...
ارسلان تلفن و برداشت و فقط یه کلمه گفت:
-ممد بیا اتاقم.
چند دقیقه بعد که ممد وارد شد چشمهای غرق آرایش مهگل برق واضحی زد.
خب خداروشکر مثل اینکه پسندید دست از سر ما برمیداره.
اما برخلاف مهگل ممد ،ذرهای نگاهش نکرد و بیحوصله با خودش برد.
تا ظهر تو اتاق استراحت ارسلان روی تختش لم داده بودم و از بیکاری ترکهای نداشته سقف رو میشماردم.
شدیداً از این وضعیت خسته شده بودم، تا کی باید شهر میموندیم؟ یا بهتره بگم تا کی باید آواره اینجا و اونجا باشم؟
جواب تلخی داشت ولی تا ابد!
تا ابد اسیر ارسلان بودم، دروغ بود اگه میگفتم بهم بد میگذره ولی کی از این وضعیت بلاتکلیفی خوشش میاد که دومیش من باشم؟
بابام رو هیچوقت نمیبخشم که منو تو این چاه انداخت، هیچوقت دلم باهاش صاف نمیشد این و مطمئن بودم.
ناخودآگاه بغض چسبید بیخ گلوم و چشمام بارونی شد.
هرچقدر هم نشون میدادم خوبم، قویم، بیخیالم! ولی واقعیت این بود از درون نابود بودم.
دلم میخواست برم، یه جای دور، دور از همه!
جایی که فقط خودم باشم و خودم...
۵.۸k
۲۹ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.