من الان دلم کیک شکلاتی می خواد. الان می خواد! همین الان.
من الان دلم کیک شکلاتی می خواد. الان می خواد! همین الان. ندارم ولی ! لواشک دارم، ولی کیک شکلاتی ندارم! باید تا فردا که قنادی ها باز می کنن، صبر کنم. معلوم هم نیست دیگه فردا دلم کیک شکلاتی بخواد... . من فقط می دونم که الان دلم کیک شکلاتی می خواد و ندارم، پس قبول می کنم که ندارم. ندارم دیگه. ولی خب دلم می خواد. اما ندارم! ولی خب .... اما.... ولی ... اما... ولی.... اما !
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخوری و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می گی؟ گفتم چی می گم؟ می گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می خوره! من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ی عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطوری تموم می شد که یه روزی بر می گرده ، وسط داستان هم اینجوری بود که داره همه ی تلاشش رو می کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه ی صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت می دونی که پژمان بر نمی گرده. گفت ولی من صبر می کنم. هر کاری هم لازم باشه می کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده. گفت پژمان اونی نبود که من فکر می کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می کردی، ولی اونی نبود که الان می خواستی. پژمان اونی بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا می خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می کندی!
من الان دلم کیک شکلاتی می خواد. الان می خواد ولی...
(رخساره ابراهیم نژاد)
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبل ها و فرش و میز ناهارخوری و کلن دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمی دونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی می گی؟ گفتم چی می گم؟ می گم حالا؟ الان؟ واقعن حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالی ای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمی خواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من می خوره! من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه ی عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمی خواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطوری تموم می شد که یه روزی بر می گرده ، وسط داستان هم اینجوری بود که داره همه ی تلاشش رو می کنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چاره ای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بلاخره واقعن دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعن الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه ی صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن . خودت می دونی که پژمان بر نمی گرده. گفت ولی من صبر می کنم. هر کاری هم لازم باشه می کنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعا نویس. شش ماهه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچاره ام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم، حتمن استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده. گفت پژمان اونی نبود که من فکر می کردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر می کردی، ولی اونی نبود که الان می خواستی. پژمان اونی بود که تو اون روزا، همون چندسال قبل ترا می خواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل می کندی!
من الان دلم کیک شکلاتی می خواد. الان می خواد ولی...
(رخساره ابراهیم نژاد)
۱۶.۲k
۱۲ شهریور ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.