هر صبح که می آمدی

...
هر صبح که می آمدی،
خورشید رد پاهایت را صاف میکرد
تا حسودان، نیایند و نیابند!
همه جا مراقب تو بود
عبورت ماندگار و حضورت دائمی شد
و
طلوع، مفهومی جز قصه همراهی تو و آفتاب نیافت

#دلنوشته_زبردست
#گل
#ایران_زیبا
#صبح_زمستانی در "پارک نهج‌البلاغه" منطقه ۲ تهران
#صبح #خورشید #ردپا #صاف #حسودان #نیابند #نیابند #مراقب #عبور #ماندگار #حضور #دائمی #طلوع #مفهوم #قصه #همراهی #آفتاب #پارک #نهج‌البلاغه #پارک_نهج_البلاغه #تهران #زمستان #بهمن
#flowers
#flower
دیدگاه ها (۰)

...خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنیدیوانگان سلسله‌ات را رها ک...

...مرا مِهر سیَه چشمان ز سر بیرون نخواهد شدقضای آسمان است ای...

...در آنسوی شهر،دلتنگی غرق دلتنگیِ خویش،به روزهای بارانیبه د...

...شهپر پروانه ما را جلا در آتش استصیقل آیینه تاریک ما در آت...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط