اسم رمان: ✧عشق✧موفرفری😍✨
اسم رمان: ✧عشق✧موفرفری😍✨
پارت: 3
(آیبیکه)
پشت در بودم که شنیدم برک چی گفت، گفتم چ... چی برک منو دو... دوست دارع😳😍رفتم کافه که دیدم آسیه نشسته بهش گفتم😉
آیبیکه: آس... آسیه😍
آسیه: بله آیبیکه چرا ذوق زده شدی😂😐
آیبیکه: آسیه میشه یه لحظه بیای حیاط کارت دارم
آسیه و آیبیکه رفتن حیاط نشستن که آسیه گفت:
آسیه: آیبیکه چی شده چرا انقد هول کردی😳🤔😂
آیبیکه: آسیه آسیه یه خبر خوبببب😍😂
آسیه: چی شده بگو دیگه کنجکاوم😂😐
آیبیکه: باشه باشه من رفتم بالا که دیدم هاریکا و برک دارن دعوا میکنن که یدفعه دیدم برک به هاریکا گفت هاریکا من دیگه تورو نمیخوام یه نفرو میخوام که اونم آیبیکه😍😳
آسیه: چی واقعا😳
آیبیکه: آرع والا منم همینو شنیدم
اگلجان: به به سیسترم شنیدم یکی میخوادت😐😉
آیبیکه: اگلجان تو پشت سر ما چیکار میکنی😐؟
آسیه: اگلجان خیلی بو ادبی که میای پشت ما وای میستی بعد حرف هامونو گوش میدی واقعا که برات متاسفم😒😡
اگلجان: باشه دختر عموی عزیزم من غلط کردم🤭(سرشو بوسیدم)
آیبیکه: خب باشه برو دیگه بروووو
اگلجان رفت که آسیه به آیبیکه گفت:
آسیه: آیبیکه یه سوال؟ راستشو بگو😶
آیبیکه: بله آسیه باشه راستشو میگم
آسیه: تو هم از برک خوشت میاد؟ 😕
آیبیکه: اخه چجوری بگم😖ا.... ارع یه جورایی🙂
آسیه: واقعا؟ پس مبارکه🥰😅
(آسیه)
زنگ کلاس خورد رفتیم کلاس که دیدم برک اومد همش به آیبیکه نگا میکنه تو دلم گفتم که زنگ که خورد میرم پیش برک همه چیو میگم زنگ خورد که آیبیکه منتظرم بود
آیبیکه: آسیه بیا بریم حیاط هوا بخوریم
آسیه: آیبیکه من این زنگ نمیام من یه کاری با عمر دارم بعدن میام پیشت فعلا👋
آیبیکه: باشه
آسیه: خب پس آیبیکه رفت بریم پیش به سوی برک👣😅
آسیه: برک خوبی؟ 😌
برک: ممنون اسیه چیزی شده؟
آسیه: نه چه ربطی داره بابا مگه حتما باید چیزی شده باشه😏
برک: نه اخه هیچ موقع نمیومدی پیشم تعجب کردم😟
آسیه: اوکی باشه خب میشه بیای باهم بریم کافه؟
برک: معلومه که میام😉
(آسیه)
رفتیم کافه نشستیم روی مبل که می خواستم همه چیو بگم 🙃
آسیه: همه چیو به برک گفتم برک الان که آیبیکه فهمیده دوسش داری اونم ت... تو رو دوست داره🙂😍
برک: چی واقعا😳😍پس مبارکمون
پارت: 3
(آیبیکه)
پشت در بودم که شنیدم برک چی گفت، گفتم چ... چی برک منو دو... دوست دارع😳😍رفتم کافه که دیدم آسیه نشسته بهش گفتم😉
آیبیکه: آس... آسیه😍
آسیه: بله آیبیکه چرا ذوق زده شدی😂😐
آیبیکه: آسیه میشه یه لحظه بیای حیاط کارت دارم
آسیه و آیبیکه رفتن حیاط نشستن که آسیه گفت:
آسیه: آیبیکه چی شده چرا انقد هول کردی😳🤔😂
آیبیکه: آسیه آسیه یه خبر خوبببب😍😂
آسیه: چی شده بگو دیگه کنجکاوم😂😐
آیبیکه: باشه باشه من رفتم بالا که دیدم هاریکا و برک دارن دعوا میکنن که یدفعه دیدم برک به هاریکا گفت هاریکا من دیگه تورو نمیخوام یه نفرو میخوام که اونم آیبیکه😍😳
آسیه: چی واقعا😳
آیبیکه: آرع والا منم همینو شنیدم
اگلجان: به به سیسترم شنیدم یکی میخوادت😐😉
آیبیکه: اگلجان تو پشت سر ما چیکار میکنی😐؟
آسیه: اگلجان خیلی بو ادبی که میای پشت ما وای میستی بعد حرف هامونو گوش میدی واقعا که برات متاسفم😒😡
اگلجان: باشه دختر عموی عزیزم من غلط کردم🤭(سرشو بوسیدم)
آیبیکه: خب باشه برو دیگه بروووو
اگلجان رفت که آسیه به آیبیکه گفت:
آسیه: آیبیکه یه سوال؟ راستشو بگو😶
آیبیکه: بله آسیه باشه راستشو میگم
آسیه: تو هم از برک خوشت میاد؟ 😕
آیبیکه: اخه چجوری بگم😖ا.... ارع یه جورایی🙂
آسیه: واقعا؟ پس مبارکه🥰😅
(آسیه)
زنگ کلاس خورد رفتیم کلاس که دیدم برک اومد همش به آیبیکه نگا میکنه تو دلم گفتم که زنگ که خورد میرم پیش برک همه چیو میگم زنگ خورد که آیبیکه منتظرم بود
آیبیکه: آسیه بیا بریم حیاط هوا بخوریم
آسیه: آیبیکه من این زنگ نمیام من یه کاری با عمر دارم بعدن میام پیشت فعلا👋
آیبیکه: باشه
آسیه: خب پس آیبیکه رفت بریم پیش به سوی برک👣😅
آسیه: برک خوبی؟ 😌
برک: ممنون اسیه چیزی شده؟
آسیه: نه چه ربطی داره بابا مگه حتما باید چیزی شده باشه😏
برک: نه اخه هیچ موقع نمیومدی پیشم تعجب کردم😟
آسیه: اوکی باشه خب میشه بیای باهم بریم کافه؟
برک: معلومه که میام😉
(آسیه)
رفتیم کافه نشستیم روی مبل که می خواستم همه چیو بگم 🙃
آسیه: همه چیو به برک گفتم برک الان که آیبیکه فهمیده دوسش داری اونم ت... تو رو دوست داره🙂😍
برک: چی واقعا😳😍پس مبارکمون
۲.۲k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.