part21🪶🌕
بازگشت به هتل //
تهیونگ « هانول بیا اینجا ببینم!
هانول « بورام جان عزیزم بشین ببین رئیس ما باهات چیکار داره
تهیونگ « هانول گفتم پاشو بیا اینجا
هانول « تا اومدم فلنگ رو ببندم مچ دستم اسیر دست تهیونگ شده بود و منو دنبال خودش میکشید!
تهیونگ « بورام همونجا بشین تا برگردم
_هانول نمیدونست آیا تهیونگم به اون علاقه داره یا نه! اما یه چیز رو خوب میدونست.... روز به روز بیشتر وابسته و دلباخته پسر خشنی که دستش رو گرفته بود میشد! تهیونگ اونو از مرداب زندگیش بیرون کشیده بود و بهش درس قوی بودن رو آموخته بود... زمانی که همه ی دنیا بهش پشت کرده بودن اون یه نفر همه کسش شده بود! دقیقا نمی دونست کی بهش دلبسته اما معتقد بود درست ترین احساس زندگیشه
هانول « با کشیده شدن دوباره دستم این دفعه کامل توی آغوشش فرو رفتم! میدونستم اگه به چشماش نگاه کنم دیگه نمیتونم ازش چشم بردارم... مثل تموم شبایی که تا صبح خیره نگاهش میکردم و توی دلم قربون صدقه اش میرفتم
تهیونگ « مگه نگفتم هر اتفاقی افتاد... تکرار میکنم هر اتفاقی افتاد به من خبر بده؟؟؟؟ بچه این وسط چی میگه هانول؟ اصلا چطور متوجه این موضوع شدی
هانول « جاسوس! مگه خودت کلی جاسوس توی عمارت و شرکت هاشون نزاشتی؟ گفتم از اونجایی که همیشه همه ی خبر ها رو داری این یکی هم میدونی
_با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و با گاز گرفتن لبش سعی کرد به چهره حرصی تهیونگ نخنده! از جاسوس هاش شنیده بود بورام این اواخر زیاد میخوابه و چیزای عجیب غریب حوس میکنه.... برای همین با خودش فکر کرد بورام حامله اس
تهیونگ « لیثن اون تفنگ منو بیار
هانول « هی رئیس به مثلث خودت مربع باش...
تهیونگ « چی؟
هانول « ایششش یعنی چیزه... آروم باش اسلحه میخواهی چیکار؟
تهیونگ « میخوام ترتیب تو رو بدم اینقدر رو مخم راه نری
_هانول با خودش فکر کرد آخرین باری که تهیونگ رو به مرز جنون رسوند و درخواست اسلحه کرد چه اتفاقی افتاد! خب اره تهیونگ لطف کرده بود و به جای اینکه مثل بقیه با اسلحه سوراخ سوراخش کنه محکم زده بود تو سرش و تا سه روز عین معتادا به در و دیوار برخورد میکرد.... سلول های هشدار توی مغزش فعال شد و تصمیم گرفت از زیر دست ببر خشمگین مقابل در بره
هانول « رئیس جونمممممم
تهیونگ « گور خودتو کندی عزیزم *عصبی
هانول « آهسته قدمی به عقب برداشتم که تهیونگ متوجه شد و خواست بیاد جلو ! همیشه به خاطر همین سریع بودنش کلی فحشش میدادم.... دیگه برام مهم نبود الان کجاییم و نباید سر و صدا کنم فقط فرار از دست تهیونگ اولویت اولم بود! لیثننننن جان مادرت نجاتممممم بدهههععععع
بورام « وقتی تهیونگ و اون دختره رفتن با بهت و ناباوری دستی به شکمم کشیدم!
تهیونگ « هانول بیا اینجا ببینم!
هانول « بورام جان عزیزم بشین ببین رئیس ما باهات چیکار داره
تهیونگ « هانول گفتم پاشو بیا اینجا
هانول « تا اومدم فلنگ رو ببندم مچ دستم اسیر دست تهیونگ شده بود و منو دنبال خودش میکشید!
تهیونگ « بورام همونجا بشین تا برگردم
_هانول نمیدونست آیا تهیونگم به اون علاقه داره یا نه! اما یه چیز رو خوب میدونست.... روز به روز بیشتر وابسته و دلباخته پسر خشنی که دستش رو گرفته بود میشد! تهیونگ اونو از مرداب زندگیش بیرون کشیده بود و بهش درس قوی بودن رو آموخته بود... زمانی که همه ی دنیا بهش پشت کرده بودن اون یه نفر همه کسش شده بود! دقیقا نمی دونست کی بهش دلبسته اما معتقد بود درست ترین احساس زندگیشه
هانول « با کشیده شدن دوباره دستم این دفعه کامل توی آغوشش فرو رفتم! میدونستم اگه به چشماش نگاه کنم دیگه نمیتونم ازش چشم بردارم... مثل تموم شبایی که تا صبح خیره نگاهش میکردم و توی دلم قربون صدقه اش میرفتم
تهیونگ « مگه نگفتم هر اتفاقی افتاد... تکرار میکنم هر اتفاقی افتاد به من خبر بده؟؟؟؟ بچه این وسط چی میگه هانول؟ اصلا چطور متوجه این موضوع شدی
هانول « جاسوس! مگه خودت کلی جاسوس توی عمارت و شرکت هاشون نزاشتی؟ گفتم از اونجایی که همیشه همه ی خبر ها رو داری این یکی هم میدونی
_با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و با گاز گرفتن لبش سعی کرد به چهره حرصی تهیونگ نخنده! از جاسوس هاش شنیده بود بورام این اواخر زیاد میخوابه و چیزای عجیب غریب حوس میکنه.... برای همین با خودش فکر کرد بورام حامله اس
تهیونگ « لیثن اون تفنگ منو بیار
هانول « هی رئیس به مثلث خودت مربع باش...
تهیونگ « چی؟
هانول « ایششش یعنی چیزه... آروم باش اسلحه میخواهی چیکار؟
تهیونگ « میخوام ترتیب تو رو بدم اینقدر رو مخم راه نری
_هانول با خودش فکر کرد آخرین باری که تهیونگ رو به مرز جنون رسوند و درخواست اسلحه کرد چه اتفاقی افتاد! خب اره تهیونگ لطف کرده بود و به جای اینکه مثل بقیه با اسلحه سوراخ سوراخش کنه محکم زده بود تو سرش و تا سه روز عین معتادا به در و دیوار برخورد میکرد.... سلول های هشدار توی مغزش فعال شد و تصمیم گرفت از زیر دست ببر خشمگین مقابل در بره
هانول « رئیس جونمممممم
تهیونگ « گور خودتو کندی عزیزم *عصبی
هانول « آهسته قدمی به عقب برداشتم که تهیونگ متوجه شد و خواست بیاد جلو ! همیشه به خاطر همین سریع بودنش کلی فحشش میدادم.... دیگه برام مهم نبود الان کجاییم و نباید سر و صدا کنم فقط فرار از دست تهیونگ اولویت اولم بود! لیثننننن جان مادرت نجاتممممم بدهههععععع
بورام « وقتی تهیونگ و اون دختره رفتن با بهت و ناباوری دستی به شکمم کشیدم!
۷۰.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.