part³⁸💕🍰
_جوری که هه ری با ذوق براش تعریف میکرد حس میکرد ماجرای جدیدی رو براش بازگو میکنه.... لبخند یه لحظه از صورتش محو نمیشد و کلی ذوق داشت
نامجون « بسه بسه اگه ادامه بدی قول نمیدم همینجا یه لقمه چپت نکنم!
جیمین « هیونگگگگگگگ
نامجون « بچه این اتاق در نداره؟
جیمین « وای خدا راست میگن استاد شیمی رو با خاک یکسان کردی؟؟؟؟؟
هه ری « تو چطوری فهمیدی؟
جیمین « الکی بهم نمیگن جیمین خان
هه ری « *خنده... جات خیلی خالی بود! بهترین انتقام عمرم رو ازش گرفت
نامجون « دهن بچه های کلاستون چفت و بست نداره؟
هه ری « بچه های کلاس ما فاقد شعور! ادب... راز نگه داری و....
نامجون « بسه بسه فهمیدم
سه روز بعد //
هه ری « با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم و حواسم به ساعت بود! امروز مادر نامجون از آمریکا میومد تا کمکمون کنه جلوی پدر نامجون رو بگیریم! ظاهرا تمام اموال به نام مادرش بود.... ذهنم حسابی شلوغ و بهم ریخته بود! اگه منو میدید و خوشش نمیومد چی؟ اگه ازین زنای افاده ای بود چی؟ اگه اصلا خودش برای مونی لقمه گرفته باشه چی؟
( یعنی زن سراغ داشته باشه )
_با اینکه نامجون بیچاره شب قبلش کلی با هه ری صحبت کرده بود اما گوشش بدهکار نبود! با شنیدن صدای زنگ خونه جستی زد و سریع در خونه رو باز کرد! وقتی نامجون رو تنها دید ابرو هاش بالا پرید و در حالی که سرک میکشید گفت
هه ری « مونی مادرت کجاست؟
مادر نامجون « سلامممم قند عسللللل
هه ری « با دیدن خانمی که از من جوون تر بود و تیپ لشی زده بود دهنم باز موند! جیمین درست میگفت...مادرش خودش یه کیس ازدواج بود
مادر نامجون « الهیییی پسرم سلیقه اش به خودم رفته! تو باید هه ری باشی درسته؟
هه ری « اوه بله خانم کیم! چیزه مادر خوشبختم
مادر نامجون « *با چشمای اشکی... عین پنجه آفتاب میمونه دخترم! اون پیرمرد بویی از سلیقه و هنر نبرده!
هه ری « بفرمایید داخل مادر
مادر نامجون « حتما عزیزم.... چه خونه خوبی هم گرفتی مادر
نامجون « ممنون مادر! هر چی نباشه پسر شمام
مادر نامجون « ظاهرا چاپلوسی رو خوب یاد گرفتی پسر
نامجون « *خنده... حقیقت رو گفتم مادر جان
مادر نامجون « خب بچه جون حمام کجاست؟
نامجون « انتهای سالن! اگه هم میخواین توی اتاقتون حمام هست
مادر نامجون « اتاقم رو ترجیح میدم ! باس چمدون هام رو بیار
هه ری « با جلو اومدن مردی میانسال تازه متوجه حضور اونم شدم! تعظیمی کرد و دنبال مادر نامجون وارد اتاق شد.... مونی مادرت
نامجون « میدونم اصلا بهش نمیخوره 45 سالش باشه
هه ری « یعنی... میتونه مشکل ما رو حل کنه؟
نامجون « میتونیم امیدوار باشیم! ناهار چی داریم؟
هه ری « چی دوست داری؟
نامجون « اوممممم از اونجایی که مادرمم هست مشکلی نداره از پرنسس درخواست یه استیک کنم؟
نامجون « بسه بسه اگه ادامه بدی قول نمیدم همینجا یه لقمه چپت نکنم!
جیمین « هیونگگگگگگگ
نامجون « بچه این اتاق در نداره؟
جیمین « وای خدا راست میگن استاد شیمی رو با خاک یکسان کردی؟؟؟؟؟
هه ری « تو چطوری فهمیدی؟
جیمین « الکی بهم نمیگن جیمین خان
هه ری « *خنده... جات خیلی خالی بود! بهترین انتقام عمرم رو ازش گرفت
نامجون « دهن بچه های کلاستون چفت و بست نداره؟
هه ری « بچه های کلاس ما فاقد شعور! ادب... راز نگه داری و....
نامجون « بسه بسه فهمیدم
سه روز بعد //
هه ری « با استرس طول و عرض خونه رو طی میکردم و حواسم به ساعت بود! امروز مادر نامجون از آمریکا میومد تا کمکمون کنه جلوی پدر نامجون رو بگیریم! ظاهرا تمام اموال به نام مادرش بود.... ذهنم حسابی شلوغ و بهم ریخته بود! اگه منو میدید و خوشش نمیومد چی؟ اگه ازین زنای افاده ای بود چی؟ اگه اصلا خودش برای مونی لقمه گرفته باشه چی؟
( یعنی زن سراغ داشته باشه )
_با اینکه نامجون بیچاره شب قبلش کلی با هه ری صحبت کرده بود اما گوشش بدهکار نبود! با شنیدن صدای زنگ خونه جستی زد و سریع در خونه رو باز کرد! وقتی نامجون رو تنها دید ابرو هاش بالا پرید و در حالی که سرک میکشید گفت
هه ری « مونی مادرت کجاست؟
مادر نامجون « سلامممم قند عسللللل
هه ری « با دیدن خانمی که از من جوون تر بود و تیپ لشی زده بود دهنم باز موند! جیمین درست میگفت...مادرش خودش یه کیس ازدواج بود
مادر نامجون « الهیییی پسرم سلیقه اش به خودم رفته! تو باید هه ری باشی درسته؟
هه ری « اوه بله خانم کیم! چیزه مادر خوشبختم
مادر نامجون « *با چشمای اشکی... عین پنجه آفتاب میمونه دخترم! اون پیرمرد بویی از سلیقه و هنر نبرده!
هه ری « بفرمایید داخل مادر
مادر نامجون « حتما عزیزم.... چه خونه خوبی هم گرفتی مادر
نامجون « ممنون مادر! هر چی نباشه پسر شمام
مادر نامجون « ظاهرا چاپلوسی رو خوب یاد گرفتی پسر
نامجون « *خنده... حقیقت رو گفتم مادر جان
مادر نامجون « خب بچه جون حمام کجاست؟
نامجون « انتهای سالن! اگه هم میخواین توی اتاقتون حمام هست
مادر نامجون « اتاقم رو ترجیح میدم ! باس چمدون هام رو بیار
هه ری « با جلو اومدن مردی میانسال تازه متوجه حضور اونم شدم! تعظیمی کرد و دنبال مادر نامجون وارد اتاق شد.... مونی مادرت
نامجون « میدونم اصلا بهش نمیخوره 45 سالش باشه
هه ری « یعنی... میتونه مشکل ما رو حل کنه؟
نامجون « میتونیم امیدوار باشیم! ناهار چی داریم؟
هه ری « چی دوست داری؟
نامجون « اوممممم از اونجایی که مادرمم هست مشکلی نداره از پرنسس درخواست یه استیک کنم؟
۷۱.۳k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.