part22🪶🌕
بورام « وقتی تهیونگ و اون دختره رفتن با بهت و ناباوری دستی به شکمم کشیدم! مطمئن بودم باردار نیستم پس این دختره چی میگفت؟ سرم رو با تعجب تکون دادم و از اونجایی که خیلی تشنه ام بود لیوان آب رو برداشتم! کسی دور و ورم نبود و با خیال راحت آبو سر کشیدم.... اما همین که لیوان رو گذاشتم زمین سر و صدای عجیبی از اتاق مقابلم بلند شد و بعد اون دختره پا به فرار گذاشت
_اون لحظه بورام موقعیت خودشو فراموش کرده بود و با تعجب به تهیونگی که توسط یکی از افرادش متوقف شده بود نگاه میکرد
تهیونگ « لیثن ولم کن باید برم این بچه رو ادب کنم
لیثن « رئیس کار مهم تری دارین *اشاره به بورام
تهیونگ « *نفس عمیق! بعد از این ماموریت میدونم چیکارت کنم هانول.... خیلی خب برو ببین دردسر درست نکنه
لیثن « چشم رئیس
_ با اینکه دستش به هانول نرسیده بود و هنوز خشمگین بود میتونست کمی امیدوار باشه! چون اون بچه از ترسش دیگه نزدیک این اتاق هم نمیشد و میتونست با خیال راحت با بورام صحبت کنه
*همون لحظه دم در اتاق ///
لیثن « یا ععع هانول گم شو اون ور
هانول « آهعع سر و صدا نکن بزار ببینم چی میگن
لیثن « احمق رئیس همین الانم به خونت تشنه اس
هانول « تو حرف نزنی چیزی نمیفهمه
لیثن « گاددد.... هر غلطی دلت میخواد بکن پس
هانول « آفرین همینو میخواستم
لیثن « *پوکر
.................
بورام « تهیونگ حالا دوباره همون تهیونگ خطرناکی شده بود که منو دشمن خودش خونده بود ! خیلی آروم روی صندلی مقابلم نشست و بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد! جوری با دقت چهره مو برانداز میکرد که انگار دنبال نشانه ای میگرده.... شاید ترس، خشم یا دلهره بود!
تهیونگ « پرسیدی همون تهیونگی هستم که همتون میشناسید درسته؟ باید بگم همونم فقط بزرگ شدم! رفتم تا یاد بگیرم چطور از عزیزانم محافظت کنم.... رفتم تا برای انتقام خون مینجی آماده بشم! رفتم تا اونقدر قوی بشم که بتونم دشمنم رو نابود کنم!
بورام « ا... اون دشمن منم نه؟ اما تهیونگ من روحمم
تهیونگ « هنوز حرفم تموم نشده..... مطمئنم لحظه مرگ پدرت رو به خوبی به خاطر داری درسته؟
بورام « آره اما این چه ربطی.....
تهیونگ « به چشمام نگاه کن بورام! این چشما برای تو آشنا نیست؟ چطور نتونستی منو بشناسی؟
بورام « چشمات؟ کمی به جلو خم شد تا بتونه با دقت بیشتری چشمای تهیونگ رو بررسی کنه.... ولی چه ربطی به خاطرات مرگ پدرش داره؟ هیچی براش واضح و روشن نبود
تهیونگ « چی شد؟
بورام « نمیفهمم چی میگی! اگه ربطی به خاطرات اون روز داره باید بگم فقط یه تصویر محو به خاطر دارم!
تهیونگ « من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی! دوست ندارم بمیری... اما... وقتی بزرگ شدیم مطمئن باش دیگه طرف تو نیستم! تو دشمن منی!
بورام « چی؟ این جمله...
_اون لحظه بورام موقعیت خودشو فراموش کرده بود و با تعجب به تهیونگی که توسط یکی از افرادش متوقف شده بود نگاه میکرد
تهیونگ « لیثن ولم کن باید برم این بچه رو ادب کنم
لیثن « رئیس کار مهم تری دارین *اشاره به بورام
تهیونگ « *نفس عمیق! بعد از این ماموریت میدونم چیکارت کنم هانول.... خیلی خب برو ببین دردسر درست نکنه
لیثن « چشم رئیس
_ با اینکه دستش به هانول نرسیده بود و هنوز خشمگین بود میتونست کمی امیدوار باشه! چون اون بچه از ترسش دیگه نزدیک این اتاق هم نمیشد و میتونست با خیال راحت با بورام صحبت کنه
*همون لحظه دم در اتاق ///
لیثن « یا ععع هانول گم شو اون ور
هانول « آهعع سر و صدا نکن بزار ببینم چی میگن
لیثن « احمق رئیس همین الانم به خونت تشنه اس
هانول « تو حرف نزنی چیزی نمیفهمه
لیثن « گاددد.... هر غلطی دلت میخواد بکن پس
هانول « آفرین همینو میخواستم
لیثن « *پوکر
.................
بورام « تهیونگ حالا دوباره همون تهیونگ خطرناکی شده بود که منو دشمن خودش خونده بود ! خیلی آروم روی صندلی مقابلم نشست و بعد از سکوتی طولانی به حرف اومد! جوری با دقت چهره مو برانداز میکرد که انگار دنبال نشانه ای میگرده.... شاید ترس، خشم یا دلهره بود!
تهیونگ « پرسیدی همون تهیونگی هستم که همتون میشناسید درسته؟ باید بگم همونم فقط بزرگ شدم! رفتم تا یاد بگیرم چطور از عزیزانم محافظت کنم.... رفتم تا برای انتقام خون مینجی آماده بشم! رفتم تا اونقدر قوی بشم که بتونم دشمنم رو نابود کنم!
بورام « ا... اون دشمن منم نه؟ اما تهیونگ من روحمم
تهیونگ « هنوز حرفم تموم نشده..... مطمئنم لحظه مرگ پدرت رو به خوبی به خاطر داری درسته؟
بورام « آره اما این چه ربطی.....
تهیونگ « به چشمام نگاه کن بورام! این چشما برای تو آشنا نیست؟ چطور نتونستی منو بشناسی؟
بورام « چشمات؟ کمی به جلو خم شد تا بتونه با دقت بیشتری چشمای تهیونگ رو بررسی کنه.... ولی چه ربطی به خاطرات مرگ پدرش داره؟ هیچی براش واضح و روشن نبود
تهیونگ « چی شد؟
بورام « نمیفهمم چی میگی! اگه ربطی به خاطرات اون روز داره باید بگم فقط یه تصویر محو به خاطر دارم!
تهیونگ « من کمکت میکنم از اینجا فرار کنی! دوست ندارم بمیری... اما... وقتی بزرگ شدیم مطمئن باش دیگه طرف تو نیستم! تو دشمن منی!
بورام « چی؟ این جمله...
۷۴.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.