رمان خانواده پارت سی و چهار
رمان خانواده پارت سیوچهار
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
دیگه به سوزی اهمیتی نمیده و سال تمام میشه و اون وو تا به حال رو سوزی کراشه
( زمان حال اون وو )
همه چیز رو براش تعریف کردم کوک هم میدونست برا همین براش عادی بود ولی سوزی انگار اولین باری بود که شنیده و انگار واقعا یادش نبود
سوزی : ام ..... بخشید ولی من هنوز یادم نمیاد من انقدر عوضی بودم ؟
کوک : اره همین قدر عوضی بودی
اون وو : خب .... چی بگم من اون موقع اکه کوک و بین نبودن من شاید یه کاری دسته خودم داده بودم تا الان
کوک : دیدی گفتم
اون وو : چی رو ؟
کوک : تو یه روزم بدون من نمیتونی زندگی کنی ( خنده )
اون وو : ایش داداش این دیگه اعتماد به نفس نیست اعتماد به مریخه
کوک : خب حالا
داشتیم حرف میزدیم که مامان بابا اومدن تو
اون وو : ماماننننن
و پریدم بغلش
جونگ سوک : هوی پدر سگ منم اینجام من کلی کتک خوردم اونوقت تو مامانتو بغل میکنی ؟
ا/ت : هعی جونگ سوک داری از حسودی میترکی نه ؟ بیا خودگ بغلت میکنم
مامان بابا رو بغل کرد منم خودنو جا دادم و بعد رفیتن پیش کوک و سوزی
سوزی : سلام من بهسوزی هستم
ا/ت : سلام من پارک ا/ت مادر اون وو عم
جونگ سوک : سلام منم لی جونگ سوک هستم پدر اون وو
سوزی : صب کن .... چرا فامیلی شما لی عه ولی فامیلی اون وو چا عه ؟
اون وو : اها من اسممو عوض کردم در واقع اسمم لی دونگ مینه
سوزی : اها خب اوپا میای امروز بریم خرید لباس عروسی ؟
اون وو : به این زودی ؟
سوزی : مگه نمیدوستی ؟
اون وو : چیرو ؟
سوزی : همین اخر هفته عروسیمونه
اونوو : چی ولی الان خودش سه شنبست که
سوزی : برا همین میگم دیگه
اون وو : خب باشه کوک توهم میای دیگه ؟
کوک : من کجا بیام
اون وو : داری میگی نمیخوای برا عروسی رفیقت لباس بگیری ؟
کوک : باشه پس منم میام
ا/ت : منو باباتم میایم اون وو
اون وو : باشه اوکی بریم
همه باهم : بریم
رفتیم و .....
لایک لفطاااا
شخصیت ها : ا/ت ( مادر ) جونگ سوک ( پدر ) اون وو ( پسر )
دیگه به سوزی اهمیتی نمیده و سال تمام میشه و اون وو تا به حال رو سوزی کراشه
( زمان حال اون وو )
همه چیز رو براش تعریف کردم کوک هم میدونست برا همین براش عادی بود ولی سوزی انگار اولین باری بود که شنیده و انگار واقعا یادش نبود
سوزی : ام ..... بخشید ولی من هنوز یادم نمیاد من انقدر عوضی بودم ؟
کوک : اره همین قدر عوضی بودی
اون وو : خب .... چی بگم من اون موقع اکه کوک و بین نبودن من شاید یه کاری دسته خودم داده بودم تا الان
کوک : دیدی گفتم
اون وو : چی رو ؟
کوک : تو یه روزم بدون من نمیتونی زندگی کنی ( خنده )
اون وو : ایش داداش این دیگه اعتماد به نفس نیست اعتماد به مریخه
کوک : خب حالا
داشتیم حرف میزدیم که مامان بابا اومدن تو
اون وو : ماماننننن
و پریدم بغلش
جونگ سوک : هوی پدر سگ منم اینجام من کلی کتک خوردم اونوقت تو مامانتو بغل میکنی ؟
ا/ت : هعی جونگ سوک داری از حسودی میترکی نه ؟ بیا خودگ بغلت میکنم
مامان بابا رو بغل کرد منم خودنو جا دادم و بعد رفیتن پیش کوک و سوزی
سوزی : سلام من بهسوزی هستم
ا/ت : سلام من پارک ا/ت مادر اون وو عم
جونگ سوک : سلام منم لی جونگ سوک هستم پدر اون وو
سوزی : صب کن .... چرا فامیلی شما لی عه ولی فامیلی اون وو چا عه ؟
اون وو : اها من اسممو عوض کردم در واقع اسمم لی دونگ مینه
سوزی : اها خب اوپا میای امروز بریم خرید لباس عروسی ؟
اون وو : به این زودی ؟
سوزی : مگه نمیدوستی ؟
اون وو : چیرو ؟
سوزی : همین اخر هفته عروسیمونه
اونوو : چی ولی الان خودش سه شنبست که
سوزی : برا همین میگم دیگه
اون وو : خب باشه کوک توهم میای دیگه ؟
کوک : من کجا بیام
اون وو : داری میگی نمیخوای برا عروسی رفیقت لباس بگیری ؟
کوک : باشه پس منم میام
ا/ت : منو باباتم میایم اون وو
اون وو : باشه اوکی بریم
همه باهم : بریم
رفتیم و .....
لایک لفطاااا
۵.۳k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.