پارت
پارت ۶
اونها رو توی سالن اصلی به نمایش میزارن. بقیه ادمای اونجا هم ملافح های خونی خودشون رو میارن.
+......
پ. ک: میدونم برات عجیبه پسرم ولی باید عادت کنی. بعد از مراسم پارچه خونی فردا ظهر ما به سمت سرزمین خودمون حرکت میکنیم و تو اینجا میمونی برای همیشه.
البته اگه همسرت اجازه داد میتونی به دیدن ما بیای.
.... پایان فلش بک...
... جونگکوک....
حالا نوبت مراسم پارچه رنگی بود. جنی(دختر خالش) و سه چین(پسر خالش) کمکم کردن شلوارمو با دامن با هزار بدبختی عوض کنم. پای چپم رو که پارچه رو بهش بسته بودم جلو اوردم و وی زانو زد، دامنو کشید بالا و پای چپمو کامل مشخص کرد. صورتشو نزدیک رونم برد و پارچه رو با دندون گرفت و کشید پایین تا رسید به مچ پام و بعدشم بازش کرد و توی دستاش گرفت و به همه نشون داد.
.. تهیونگ..
بعد از انجام کار پارچه رو پرتاب کردم و بله مشخصا یونگی سریع گرفتش.
مثل همیشه به سمت جیمین برگشت و ازش درخواست رقص کرد.
خوشبختانه رسم نبود که عروس و داماد برقصن. حالا نوبت شام بود. اه گوشت گاو سرخ شده با سس مخصوص. نگاهی به جونگکوک کردم. داشت با یه دختر و پسر صحبت میکرد. نزدیکشون شدم و دستمو دورکمرش حلقه کردم. کمی جا خورد.
_متاسفم ولی باید همسرمو برای شام ببرم.
بعد این حرف همونطور که کمر جونگکوک رو گرفته بودم اونو به سمت صندلیامون راهنمایی میکردم.
باید اعتراف کنم کمرش خیلی لاغر بود.
به لاغری دخترا نمیرسید ولی برای یه پسر...
خب زیادی خوش اندام بود.
داشتم جمعیت رو نگاه میکردم که چشمم به کسی افتاد که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم.
لارا، دختری که ۲۴ ساعت زیرم بود.
پوزخندی زدم. واقعا با چه رویی اومده اینجا؟؟
با پدرش به سمت ما اومدن.
لارا: عالیجناب ازدواجتون رو تبریک میگم. امیدوارم شب خوبی رو بگذرونید. به سمت جونگکوک چرخید و چیزی توی گوشش گفت که جونگکوک لرزید.
_چی بهت گفت؟
+چیز مهمی نبود.
نامطمعن سرمو تکون دادم و مشغول صحبت با شاه پریان شدم. هوفففف مرتیکه چقد حرف میزنه.
.. جونگکوک..
اون دختره که نمیشناختمش به وی تبریک گفت و چرخید سمت من و توی گوشم گفت
لارا: عالیجناب وی توی رابطه خیلی خشن میشن و مطمعنن اسیب میبینی. بهتره اماده باشی. تا یه مدت بهترین دوستت ویلچر میشه.
با این حرفش به خودم لرزیدم. لبخند کثیفی زد و دور شد.
_چی بهت گفت؟
+چیز مهمی نبود.
رومو از وی گرفتم.
زیر چشمی نیم نگاهی به وی انداختم. اگه اونجوری اون دختر میگفت باشه چی؟؟ اگه اونطور باشه فاتحم خوندس.
________
سلامممم فندوقااا🤗🤗🤗
پارت جدید رو گذاشتم😁
حالا شرط پارت بعد
۲۰ لایک
۱۵ کامنت.
_____________
اونها رو توی سالن اصلی به نمایش میزارن. بقیه ادمای اونجا هم ملافح های خونی خودشون رو میارن.
+......
پ. ک: میدونم برات عجیبه پسرم ولی باید عادت کنی. بعد از مراسم پارچه خونی فردا ظهر ما به سمت سرزمین خودمون حرکت میکنیم و تو اینجا میمونی برای همیشه.
البته اگه همسرت اجازه داد میتونی به دیدن ما بیای.
.... پایان فلش بک...
... جونگکوک....
حالا نوبت مراسم پارچه رنگی بود. جنی(دختر خالش) و سه چین(پسر خالش) کمکم کردن شلوارمو با دامن با هزار بدبختی عوض کنم. پای چپم رو که پارچه رو بهش بسته بودم جلو اوردم و وی زانو زد، دامنو کشید بالا و پای چپمو کامل مشخص کرد. صورتشو نزدیک رونم برد و پارچه رو با دندون گرفت و کشید پایین تا رسید به مچ پام و بعدشم بازش کرد و توی دستاش گرفت و به همه نشون داد.
.. تهیونگ..
بعد از انجام کار پارچه رو پرتاب کردم و بله مشخصا یونگی سریع گرفتش.
مثل همیشه به سمت جیمین برگشت و ازش درخواست رقص کرد.
خوشبختانه رسم نبود که عروس و داماد برقصن. حالا نوبت شام بود. اه گوشت گاو سرخ شده با سس مخصوص. نگاهی به جونگکوک کردم. داشت با یه دختر و پسر صحبت میکرد. نزدیکشون شدم و دستمو دورکمرش حلقه کردم. کمی جا خورد.
_متاسفم ولی باید همسرمو برای شام ببرم.
بعد این حرف همونطور که کمر جونگکوک رو گرفته بودم اونو به سمت صندلیامون راهنمایی میکردم.
باید اعتراف کنم کمرش خیلی لاغر بود.
به لاغری دخترا نمیرسید ولی برای یه پسر...
خب زیادی خوش اندام بود.
داشتم جمعیت رو نگاه میکردم که چشمم به کسی افتاد که اصلا انتظار دیدنش رو نداشتم.
لارا، دختری که ۲۴ ساعت زیرم بود.
پوزخندی زدم. واقعا با چه رویی اومده اینجا؟؟
با پدرش به سمت ما اومدن.
لارا: عالیجناب ازدواجتون رو تبریک میگم. امیدوارم شب خوبی رو بگذرونید. به سمت جونگکوک چرخید و چیزی توی گوشش گفت که جونگکوک لرزید.
_چی بهت گفت؟
+چیز مهمی نبود.
نامطمعن سرمو تکون دادم و مشغول صحبت با شاه پریان شدم. هوفففف مرتیکه چقد حرف میزنه.
.. جونگکوک..
اون دختره که نمیشناختمش به وی تبریک گفت و چرخید سمت من و توی گوشم گفت
لارا: عالیجناب وی توی رابطه خیلی خشن میشن و مطمعنن اسیب میبینی. بهتره اماده باشی. تا یه مدت بهترین دوستت ویلچر میشه.
با این حرفش به خودم لرزیدم. لبخند کثیفی زد و دور شد.
_چی بهت گفت؟
+چیز مهمی نبود.
رومو از وی گرفتم.
زیر چشمی نیم نگاهی به وی انداختم. اگه اونجوری اون دختر میگفت باشه چی؟؟ اگه اونطور باشه فاتحم خوندس.
________
سلامممم فندوقااا🤗🤗🤗
پارت جدید رو گذاشتم😁
حالا شرط پارت بعد
۲۰ لایک
۱۵ کامنت.
_____________
- ۴.۷k
- ۲۵ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط