خلاصه داستان :
خلاصه داستان :
داستان سه تا دوست ِکه شدیدا دنبال احضار ارواح هستن اما اشتباها موجودات دیگه ای رو به سمت خودشون فرا می خونن.این وسط به دلایلی که توی داستان گفته میشه این موجودات فقط به داروین پیله می کنن،جوری که هر جا میره یه داستان واسش پیش میاد.بعد ِ یه مدت معلوم میشه یکی از همکلاسی های جدید این سه نفر با مشکلی که برای داروین پیش اومده ، در ارتباطه و ...
تاپیک نقد هم داریم.حتما سر بزنید.اما زیاد منو نکوبید چون بی جنبه ام و نقد کوبنده واسم خوب نیست
یه قرص کافی ِ تا باهاش بی حال بشه. یه قرص می تونه کاری کنه که اون کس دیگه ای باشه... اما هیچ کدوم از دارو ها درین جهان باعث نمیشه اون از خودش نجات پیدا کنه.. دهان اون شکافی خالی بود.. اون منتظر سقوط بود.. مثل پولاروید ازش خون میرفت... همه ی توانش رو از دست داد... نور آفتاب روی صورتم افتاده بود و باعث شد از خواب بیدار بشم.به ساعت نگاه کردم.نُه صبح بود.دیگه خوابیدن بی فایده بود.سر جام نشستم و به دیوار تکیه زدم.بازم هیچ کدوم از خواب هامو نمی تونم به یاد بیارم.شاید هم اصلا خواب ندیدم...آره حتما همینه! - اگه از نظر علمی ثابت نشده بود که همه آدما روح دارن اون موقع مطمئن می شدم که من یکی چیزی به نام روح ندارم! خدایا من که نمی دونم لااقل تو بگو روح من شب ها کدوم قبرستونی میره؟! با تموم شدن جمله م یهو مامان در اتاق رو باز کرد.مشکوک به نظر می رسید.به اتاق یه نگاهی انداخت و گفت : با کی حرف می زدی؟! - با خودم! مامان – مطمئنی ؟!! - آره ، شما پشت در بودی؟ مامان – نه .فقط می خواستم بیام بیدارت کنم که دیدم بیداری.من میرم، تو هم اگه خواستی بیا صبحونه بخور. - باشه. مامان قبل از اینکه در اتاق رو ببنده دوباره به همه جای اتاق نگاه کرد و بعد رفت.دیگه کم کم دارم به این حرکاتش عادت می کنم.اوایل خیلی روی اعصاب بود ولی الان دیگه عادی شده. رختخواب هامو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم.به محض خروج شیرین رو دیدم...اولین بدشانسی امروز! شیرین – علیک سلام! نمی خوای صبحونه بخوری جناب؟! - با اجازه ت دارم میرم دست به آب. نمی دونم چرا امروز همه نگران صبحونه خوردن من هستن؟! شیرین – از بس که مهمی! هنوز یاد نگرفتی اول صبح به بقیه سلام کنی ؟! - چه سلامی ؟! همین دیشب همدیگه رو دیدم، البته متاسفانه! حالا اگه اجازه بدی من برم، دیگه طاقتم داره تموم میشه. شیرین – واقعا که خیلی بی تربیتی! نمی دونم شیرین چرا انقد علاقه داره با من بحث کنه؟!پنج سال از من کوچیکتره اما همش واسه من خانوم بزرگ بازی درمیاره! بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم سمت پذیرائی.مامان همیشه اونجا سفره می ندازه چون پدر گرامی عادت دارن جلوی تلویزیون غذا میل کنن.علی رغم اینکه به نظرم سلام و علیک اول صبح کار مزخرفیه اما هیچ رقمه نمیشد در این زمینه بابا رو پیچوند! روی "سلام" خیلی حساسه.کنار سفره نشستم و سلام کردم. شیرین با لفظ طعنه آمیزی گفت : تو دیشب بابا رو ندیدی ؟! باز این پارازیت ول کرد! - به تو مربوط نیست.مامان واسه من یه چایی بریز، باید زود برم. مامان – کجا ؟! - جایی کار دارم. مامان – می خوای بری دانشگاه؟ - نه ، کلاس ندارم. بابا در حالی که چشم از تلویزیون برنمی داشت گفت : حتما می خواد بره پیش اون رفقای اوباشش! ترجیح دادم جوابی ندم.هیچ تعجبی نداره که بابا از این حرفا می زنه.کلا اگه در هر زمینه ای به من گیر نده ، شب خوابش نمی بره! بابا – اون یکی دخترم چرا نمیاد صبحونه بخوره؟! مامان گفت : "بچه م دیشب تا دیر وقت درس خوند." و با صدای بلند گفت :"شبنم ! مامان بیا صبحونه بخور." شبنم سه سال از من کوچیکتره و پزشکی می خونه.برای همین من اصلا به چشم بابا و مامان نمیام و منو ریز می بینن! البته در کل من آدم بدشانسی هستم.اکثر پدر و مادرها پسر دوستن ولی از شانس بد من ، بابا و مامان ما اقلیت از آب در اومدن! چند ثانیه بعد شبنم با ظاهری آشفته اومد.چهره ش خواب آلود بود. شبنم – سلام . بابا – سلام! به چه دختری! بیا کنار خودم بشین. دیگه تحمل جو داشتم برام سخت میشد.حوصله ی این خاله زنک بازی ها رو نداشتم.سراسیمه چایی ام رو خوردم و بلند شدم. شبنم – اِ کجا؟! قدم من شور بود؟! - من خیلی وقته نشستم، باید برم. سریع رفتم سمت اتاق تا آماده بشم.هر چی بیشتر می گذره رفتار مامان و بابا برام غیر قابل تحمل تر میشه.جدیدا دیگه بابا هر شب یه بهونه ای برای دعوا با من جور می کنه، از رشته م گرفته تا دوستام و هر چیزی که قابلیت گیر دادن داشته باشه! هوا یه خُرده سرد شده بود برای همین لباس گرم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.رفتم توی راهرو و سرگرم کفش پوشیدن شدم که مامان اومد بالای سرم. مامان – گفتی داری کجا میری؟!! - نگفتم! مامان – خب الان بگو! - باشه حالا که انقدر کنجکاوین! دارم میرم پیش شایان. مامان
داستان سه تا دوست ِکه شدیدا دنبال احضار ارواح هستن اما اشتباها موجودات دیگه ای رو به سمت خودشون فرا می خونن.این وسط به دلایلی که توی داستان گفته میشه این موجودات فقط به داروین پیله می کنن،جوری که هر جا میره یه داستان واسش پیش میاد.بعد ِ یه مدت معلوم میشه یکی از همکلاسی های جدید این سه نفر با مشکلی که برای داروین پیش اومده ، در ارتباطه و ...
تاپیک نقد هم داریم.حتما سر بزنید.اما زیاد منو نکوبید چون بی جنبه ام و نقد کوبنده واسم خوب نیست
یه قرص کافی ِ تا باهاش بی حال بشه. یه قرص می تونه کاری کنه که اون کس دیگه ای باشه... اما هیچ کدوم از دارو ها درین جهان باعث نمیشه اون از خودش نجات پیدا کنه.. دهان اون شکافی خالی بود.. اون منتظر سقوط بود.. مثل پولاروید ازش خون میرفت... همه ی توانش رو از دست داد... نور آفتاب روی صورتم افتاده بود و باعث شد از خواب بیدار بشم.به ساعت نگاه کردم.نُه صبح بود.دیگه خوابیدن بی فایده بود.سر جام نشستم و به دیوار تکیه زدم.بازم هیچ کدوم از خواب هامو نمی تونم به یاد بیارم.شاید هم اصلا خواب ندیدم...آره حتما همینه! - اگه از نظر علمی ثابت نشده بود که همه آدما روح دارن اون موقع مطمئن می شدم که من یکی چیزی به نام روح ندارم! خدایا من که نمی دونم لااقل تو بگو روح من شب ها کدوم قبرستونی میره؟! با تموم شدن جمله م یهو مامان در اتاق رو باز کرد.مشکوک به نظر می رسید.به اتاق یه نگاهی انداخت و گفت : با کی حرف می زدی؟! - با خودم! مامان – مطمئنی ؟!! - آره ، شما پشت در بودی؟ مامان – نه .فقط می خواستم بیام بیدارت کنم که دیدم بیداری.من میرم، تو هم اگه خواستی بیا صبحونه بخور. - باشه. مامان قبل از اینکه در اتاق رو ببنده دوباره به همه جای اتاق نگاه کرد و بعد رفت.دیگه کم کم دارم به این حرکاتش عادت می کنم.اوایل خیلی روی اعصاب بود ولی الان دیگه عادی شده. رختخواب هامو جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم.به محض خروج شیرین رو دیدم...اولین بدشانسی امروز! شیرین – علیک سلام! نمی خوای صبحونه بخوری جناب؟! - با اجازه ت دارم میرم دست به آب. نمی دونم چرا امروز همه نگران صبحونه خوردن من هستن؟! شیرین – از بس که مهمی! هنوز یاد نگرفتی اول صبح به بقیه سلام کنی ؟! - چه سلامی ؟! همین دیشب همدیگه رو دیدم، البته متاسفانه! حالا اگه اجازه بدی من برم، دیگه طاقتم داره تموم میشه. شیرین – واقعا که خیلی بی تربیتی! نمی دونم شیرین چرا انقد علاقه داره با من بحث کنه؟!پنج سال از من کوچیکتره اما همش واسه من خانوم بزرگ بازی درمیاره! بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم رفتم سمت پذیرائی.مامان همیشه اونجا سفره می ندازه چون پدر گرامی عادت دارن جلوی تلویزیون غذا میل کنن.علی رغم اینکه به نظرم سلام و علیک اول صبح کار مزخرفیه اما هیچ رقمه نمیشد در این زمینه بابا رو پیچوند! روی "سلام" خیلی حساسه.کنار سفره نشستم و سلام کردم. شیرین با لفظ طعنه آمیزی گفت : تو دیشب بابا رو ندیدی ؟! باز این پارازیت ول کرد! - به تو مربوط نیست.مامان واسه من یه چایی بریز، باید زود برم. مامان – کجا ؟! - جایی کار دارم. مامان – می خوای بری دانشگاه؟ - نه ، کلاس ندارم. بابا در حالی که چشم از تلویزیون برنمی داشت گفت : حتما می خواد بره پیش اون رفقای اوباشش! ترجیح دادم جوابی ندم.هیچ تعجبی نداره که بابا از این حرفا می زنه.کلا اگه در هر زمینه ای به من گیر نده ، شب خوابش نمی بره! بابا – اون یکی دخترم چرا نمیاد صبحونه بخوره؟! مامان گفت : "بچه م دیشب تا دیر وقت درس خوند." و با صدای بلند گفت :"شبنم ! مامان بیا صبحونه بخور." شبنم سه سال از من کوچیکتره و پزشکی می خونه.برای همین من اصلا به چشم بابا و مامان نمیام و منو ریز می بینن! البته در کل من آدم بدشانسی هستم.اکثر پدر و مادرها پسر دوستن ولی از شانس بد من ، بابا و مامان ما اقلیت از آب در اومدن! چند ثانیه بعد شبنم با ظاهری آشفته اومد.چهره ش خواب آلود بود. شبنم – سلام . بابا – سلام! به چه دختری! بیا کنار خودم بشین. دیگه تحمل جو داشتم برام سخت میشد.حوصله ی این خاله زنک بازی ها رو نداشتم.سراسیمه چایی ام رو خوردم و بلند شدم. شبنم – اِ کجا؟! قدم من شور بود؟! - من خیلی وقته نشستم، باید برم. سریع رفتم سمت اتاق تا آماده بشم.هر چی بیشتر می گذره رفتار مامان و بابا برام غیر قابل تحمل تر میشه.جدیدا دیگه بابا هر شب یه بهونه ای برای دعوا با من جور می کنه، از رشته م گرفته تا دوستام و هر چیزی که قابلیت گیر دادن داشته باشه! هوا یه خُرده سرد شده بود برای همین لباس گرم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون.رفتم توی راهرو و سرگرم کفش پوشیدن شدم که مامان اومد بالای سرم. مامان – گفتی داری کجا میری؟!! - نگفتم! مامان – خب الان بگو! - باشه حالا که انقدر کنجکاوین! دارم میرم پیش شایان. مامان
۲۹۱.۷k
۰۳ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.