*** صبح جمعه قبل از اینکه مامان یهو بپره توی اتاق،خودم او
*** صبح جمعه قبل از اینکه مامان یهو بپره توی اتاق،خودم اومدم بیرون.اولین برنامه ام این بود که برم پیش شایان و بامداد.طبق عادت همیشگی رفتم توی آشپزخونه تا یه چایی بخورم اما مامان هنوز بیدار نشده بود که صبحونه آماده کنه.خودم هم که اصلا حال و حوصله نداشتم،برای همین بی خیال چایی شدم.حتما شایان توی بساطش یه چایی پیدا میشه.سریع برگشتم توی اتاق و برای رفتن آماده شدم.بدون اینکه به بقیه بگم از خونه زدم بیرون.مطمئنا خودشون می دونن دارم کجا میرم. خیابون ها خلوت بودن و سه سوتِ به خونه ی شایان رسیدم.زنگ زدم و بعد دو دقیقه تازه آقا با چهره ای خواب آلود اومد و درو باز کرد.همین که منو دید خندید و گفت : اَه! به خدا می دونستم تویی کثافت! - خواب بودی؟ شایان – آره دیگه، آدم عاقل صبح ها می خوابه.بیا تو در هم پشت سرت ببند. - کِی من درو باز گذاشتم که همیشه اینو بهم میگی؟ شایان – فقط جهت تاکید میگم. وارد خونه که شدم دیدم بامداد هم اونجا خوابیده.با این همه زنگ زدنِ من هم بیدار نشده. - این چرا اینجاست؟ شایان – با باباش دعوا کرده. - دستش درد نکنه.شایان بساط چایی رو علم کن. شایان – اگه چشم ِ کورت رو باز کنی می بینی که دارم همین کارو می کنم. - فقط جهت تاکید میگم! شایان – خفه شو... . بامداد بدون اینکه چشم هاشو باز کنه گفت : داروین تو عجب آدم ضد حالی هستی.آخه این چه وقت اومدنِ؟! - مگه اینجا خونه ی توئه که ناراحتی؟ بامداد – حالا هر چی. - من دیروز رفتم قبرستون و امتحانی توی یکی از قبرها خوابیدم. شایان – عجب خری هستی! حالا چجوری بود؟! - یه کم برای من تنگ و باریک بود.معذب بودم. شایان – باید به پهلو می خوابیدی. - جدی؟ شایان – آره، من اینجوری شنیدم. بامداد از جاش بلند شد و گفت :" این پروژه ی قبرستون رو فراموش کن." و رفت توی آشپزخونه و سرشو گرفت زیر شیر آب و دوباره برگشت پیش ِ ما. - واسه چی؟ بامداد – من یه برنامه ی بهتر دارم،راحت و کم دردسر.تازه احتمال موفقیتش هم بیشتر ِ. شایان – بنال ببینیم این برنامه ت چیه. بامداد – باشه بابا،میگم! من یه نفر رو می شناسم که می تونه برامون صفحه ی وی.جی* تهیه کنه.(*صفحه ی چوبیِ مربع شکل که دور تا دور آن حروف الفبا نوشته شده است.وی جی کلمه ای است مشتق از کلمات آلمانی و فرانسوی «بله») - خوبه،من موافقم. شایان – چی چیو خوبه؟! دیوونه ها،کتاب صریحا میگه نباید از این صفحه ها استفاده بشه! بامداد – کتاب میگه افراد ناشی نباید استفاده کنن، ما انقدر مطالعه داشتیم که خراب کاری نکنیم. شایان – به نظرم احمقانه ست...من که همچین خریّتی نمی کنم. - تا کی می تونی جورش کنی؟ بامداد – توی همین یکی دو روزِ... . شایان که دید حرف تو کله ی ما نمیره رفت بلند شد و رفت توی آشپزخونه.به نظر من راه حل بامداد عالی بود.خودم خیلی دنبال یه صفحه ی اصل گشتم اما نتونستم پیدا کنم.حالا که بامداد تونسته یه دونه شو پیدا کنه،احتمال موفقیت مون خیلی بالاست. طولی نکشید که شایان با سینی چایی برگشت. - شایان من جدیدا فهمیدم تو خیلی ترسویی. بامداد – راست میگه. شایان – خب که چی؟ خیلی هم خوبه.آمریکایی ها میگن fear is power،ترس قدرتِ! - اینو از کجا شنیدی؟ شایان – اون خلافکار ِ توی بازی درایوِر سنفرانسیسکو میگه. - اِ ...؟! بازیش باحالِ؟! شایان – آره خیل... . بامداد نذاشت شایان حرفش رو ادامه بده و گفت : بسه دیگه! واقعا شما دو تا آدمو روانی می کنید! الان مثلا این چه بحثیِ راه انداختید؟! - باشه بابا چرا قاطی می کنی؟! شایان – اصلا به نظر من بیاین درباره ی ازدواج حرف بزنیم. بامداد – نمی خواد! دیروز به اندازه کافی از نظراتتون فیض بردم. - بگو ببینم، تو و بابات چرا زدین به تیپ و تاپ هم؟! بامداد – همین بحث های همیشگی،این دفعه بیشتر سر ِ پول بود.میگه چرا من نمیرم سر کار... . شایان – تو که همینجوریش هم سر ِ کاری. بامداد خندید و گفت : همین دیگه،منم همیشه اینو بهش میگم ولی نمی دونم چرا قاطی می کنه؟! - بی خیال، بابای منم از این گیرها زیاد میده.نمیشه کاریش کرد.بگذریم...شایان پاشو برو اون بازی ای که گفتی رو ردیف کن با هم یه دست بزنیم. شایان جَلدی بلند شد و پلی استیشن اش رو راه انداخت.بامداد هم بد به ما نگاه می کرد.کلا با این کارهای من و شایان مشکل داشت.ولی چی کار کنیم؟!دست خودمون نیست، کودک درون مون خیلی اَکتیوِ. بعضی وقت ها پیش میاد که شب، پای همین بازی ها می خوابیم! چند دقیقه از بازی مون نگذشته بود که بامداد هم به ما ملحق شد و تا بعد از ظهر مشغول بازی بودیم. ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود که از خونه ی شایان زدم بیرون.انقدر پای تلویزیون نشسته بودم که چشم هام سیاهی می رفت.موقع بازی اصلا متوجه گذشت زمان نبودم.به حدی هم گرسنه بودم که حوصله ی راه رفتن نداشتم.سریع یه تاکسی گرفتم و خودمو به خونه رسوندم.هر
۴۷۳.۷k
۰۴ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.