با گوشه ی چشم متوجه حرکت ِ در زیرزمین شدم که آروم بسته شد
با گوشه ی چشم متوجه حرکت ِ در زیرزمین شدم که آروم بسته شد.نزدیک بود زهره ترک شم.حتما اون یکی هم رفته توی زیرزمین! نمی دونستم برگردم و برم توی خونه یا اینکه باهاش رو به رو بشم؟! اما خونه رفتن فایده ای نداشت...اگه برمی گردم و بگم یه نفر رفته توی زیرزمین ، مامان حتما سکته می کنه.یه نفس عمیق کشیدم و چاقو رو محکم گرفتم دستم.بلند شدم و خواستم سمت زیرزمین حرکت کنم که شبنم اومد بیرون.پرسید : چی شد؟آروم جواب دادم : فکر کنم یکیشون توی زیرزمین باشه.شبنم – وای! بدبخت شدیم...یه وقت نری اون تو!- پس چی کار کنم؟شبنم – خب...منم باهات میام.قبل از اینکه اجازه بده منصرفش کنم ، اومد و چسبید بهم و راه افتادیم.من جلوتر می رفتم.زیرزمین به حدی تاریک بود که از شیشه های درش هم چیزی پیدا نبود.بدبختانه کلید ِ چراغش هم داخل بود.خودم شدیدا ترسیده بودم ولی سعی می کردم بروز ندم.چاقو رو جلوتر گرفتم و در زیرزمین رو باز کردم.سریع چراغ شو روشن کردم.نور لامپ خیلی ضعیف بود و احتمال اینکه یه نفر بین اون همه اسباب و اثاثیه قایم شده باشه خیلی زیاد بود.هر لحظه منتظر بودم یه نفر از بین اون وسایل بیرون بیاد.هر دو سکوت کرده بودیم و به وسایل خیره شده بودیم.من با صدایی که از شدت ترس می لرزید پرسیدم : هر کی هستی بیا بیرون وگرنه... .صدای خش خش باعث شد حرفم رو قطع کنم.شبنم هم جوری به من چسبیده بود که داشت پِرِسَم می کرد.شبنم – داروین ، تو رو خدا بیا بریم!دوباره صدای خش خش به گوش رسید اما این بار شدیدتر بود.حتم داشتم یه دزدِ که سلاح خاصی هم نداره و برای همین قایم شده.با این فکر کمی ترسم ریخت و به طرف صدا حرکت کردم.شبنم از من جدا شد و با سرعت بیرون رفت.هر چی به اون قسمت زیرزمین نزدیک می شدم صدای خش خش بیشتر میشد تا اینکه صداها تبدیل به تق تق شد.دیگه داشت می رفت روی اعصابم.هنوز به اون قسمت نرسیده بودم که لوله بخاری ای که روی وسایل بود روی زمین افتاد و چند تا از وسایل دیگه هم همراه اون به حرکت در اومدن.حرکت وسایل باعث شد که بتونم پشت شون رو ببینم.از هیچ کس خبری نبود... .دیگه خیالم راحت شده بود و چاقو رو پایین اوردم.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با صدای کوبیده شدن درِ زیرزمین حسابی یکه خوردم.سریع از زیرزمین بیرون اومدم.مامان اینا هم اومده بودن توی حیاط... .شیرین – صدای چی بود؟! نگران شدیم.- دستم خورد به یه سری از وسایل زیرزمین...همه شون افتادن.خیال تون راحت، کسی اونجا نبود.توی اون شرایط مجبور بودم خودمو ریلکس نشون بدم چون همه مخصوصا مامان به شدت ترسیده بودن.اگه منم جا می زدم دیگه توی اون خونه بند نمی شدن.درِ زیرزمین رو قفل کردم و برگشتم تو خونه،پیش بقیه.تصمیم گرفتم تا صبح در مورد مردی که توی حیاط دیدم حرفی نزنم.اینجوری خیال همه راحت تر بود.ساعت تقریبا حوالی سه صبح بود که همه خوابیدن.البته مامان خیلی استرس داشت و خوابش نمی برد ولی من بهش اطمینان دادم که تا صبح بیدار می مونم.اینجوری تونستم راضیش کنم که بره و بخوابه.ساعت شش صبح بود.یک ساعتی میشد که اذان صبح رو داده بودن.دیگه خیالم راحت شد و خیلی زود خوابم برد... .****با صدای شبنم از خواب بیدار شدم.هنوز پلک هام سنگین بودن و به زور می تونستم چشمام رو باز نگه دارم.هوا کاملا روشن شده بود.ساعت نزدیک ده صبح بود.شبنم – داروین ،پاشو زود باش...بدو... .- چرا ؟ باز چی شده؟شبنم – یه لحظه پاشو بیا توی حیاط مامان کارِت داره.به زور بلند شدم و رفتم سمت حیاط.مامان و شیرین توی حیاط بودن.مامان نزدیک باغچه ایستاده بود.مامان – شانس اوردیم اونایی که دیشب اومده بودن اینجا بلایی سرمون نیوردن...!- مگه چی شده؟مامان – بیا ببین با شلنگ چی کار کردن.یه شلنگ دو سه متری توی حیاط داشتیم که باهاش باغچه و درختا رو آب می دادیم.جلو رفتم تا ببینم قضیه ی شلنگ چیه.دیدم شلنگ آب رو تیکه تیکه کردن...حدودا سی تیکه شده بود! با دیدنش جا خوردم...حتما یارو خیلی عقده ای بوده که همچین کاری کرده و شکی توش نیست که برای دزدی نیومده!- عجب روانی ای بوده...! دیشب نخواستم بهتون بگم.من یارو رو دیدم توی حیاط.همین که دیدمش رفت روی دیوار و پرید تو کوچه.مامان – ای وای...شانس اوردی بلایی سرت نیورد بچه! نباید میومدی بیرون... .- شما مطمئنی که با کسی خصومتی نداری؟ شاید هم با بابا دشمنی داشتن.چون دقیقا شبی رو برای اومدن انتخاب کردن که بابا خونه نبود!شیرین – راست میگه، اگه بابا خونه بود که جرأت همچین کاری رو نداشتن.شبنم – حتما یه نفر بوده که از وضعیت خونه ی ما خبر داشته.طرف آشنا بوده...مامان، کیا می دونستن بابا رفته تهران؟!مامان – بابات یهویی رفت، اصلا وقت نشد به کسی بگم.فقط پریشب زنگ زدم به دوست داروین و ... .- نه مامان جون، قربونت برم.این وصله ها به بامداد نمی چسبه.شیرین – نـــه...! یعنی منم فکر نمی
۳۲۹.۷k
۰۵ مرداد ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.