hot chocolate
پارت ¹⁶
یونا : تخسیر کنه نباید میگفتم
کوک : آف ین تخسیر توعه تویی که با اومدنت تو زندگی زندگیم شده مثل خرابه اگه جنی نمیخواست ریخت نحستو نمیدیدم
لیا : هوی جئون مواظب حرفات باش نمیخواد یه آدم افسرده رو افسرده کنی
جنی : کوک مواظب حرفات باش
جین : الان چرا همه به هم ریختین
کوک : تو جمع شما فقط اون افسرده نیست
فلش بک به دیروز
وقتی جنیو یونا رفتن نتیجه ی روان پزشکی اومد
نتیجه : جناب جئون شما افسرده شدید
اما چطور من تا دیروز افسرده نبودم درست فهمیدین تخسیر یوناعه
زمان حال
همه به غیر یونا و کوک : ما که افسرده نیستیم
جنی :ک......کوک .....ت....تو
کوک : نتیجش دیروز اومد ممنونم که تو یه هفته زندگیمو نابود کردی
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت ولو کردم همونجور که خوابیده بودم دکمه های لباسمو هم باز کردم
کوک : این سرنوشتی بود که مادرم میگفت
( مادرش بهش گفته بوده که سرنوشت خوبی در انتظارته)
یه نیم ساعتی همینطوری بودم بعدش بلند شدم بوکس کار کردم
انقدر بوکس کار کردم که انگشتان زخم شده بود و ازش خون میومد
با همون وعضم که دکمه های لباسم باز بود رفتم پایین
هنوز هیچ کس نرفته بود و با خیال راحت داشتن فیلم میدیدن
رفتم تو آشپزخونه دستامو شستم و بعدش دورشون باند بستم
جنی : چی شده
کوک :.........
جنی : کری میگم چی شده " داد "
کوک : هیچی نشده " سرد "
چراغا روشن شد
همه : اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
کوک : مرگ
رفتم تو اتاقم و رفتم تو بالکن اتاقم
بعد از دو ساعت رفتم رو تختم دراز کشیدم و یه آهنگ ملایم گذاشتم
ولی بازم خوابم نبرد وقتی رفتم بیرون یکی از پشت دستامو گرفت
ته : بچه ها بریم
بردنم اتاق شکنجه
جیمین : جین ولش کن
جین : انگار لالی نمیخوای هیچی بگی ؟
نامی : احتملا نمیخواد حرف بزنه
هوسوک : وقتی شکنجه بشه حرف میزنه
ته : چندتا آدم بی گناهی کشتی
جنی : کوک چهار هزار تا آدم بی گنهاهو کشته
هوسوک : به تعداد آدمایی که کشتی شلاقش بزنید
شروع کردن به شلاق زدن
ولی عجین برام این بود که جنی باهاشون هم دسته به غیر از اون 6 نفر بقیه هم آورده بودن اونا هم نگام میکردن
نیم ساعت بعد
جیمین : ۳۹۹۹ ........ ۴۰۰۰ تموم شد
جنی : ولی بازم حرف نزد
خیلی ریلکس پا شدم و بر گشتم عمارت اما قبل از اینکه بقیه برسن وسیله هامو جمع کردم و رفتم یه عمارت دیگم
دیگه هیچ کس نمیدونه من کجا زندگی میکنم
ساعت ۷ صبح بود که بلخره خوابم برد
ساعت ۳ بعد از ظهر بیدار شدم اینجا خیلی خوبه یه اتاق داره اگه کسیم بخواد نمیتونه باهام زندگی کنه ندیمه هم نداره
رفتم پایین برا خودم ناهار درست کردم خوردمو رفتم بیرون سوار ماشینم شدم وو برگشتم عمارت قبلیم
درو باز کردم و رفتم تو
جنی : ...........
یونا : تخسیر کنه نباید میگفتم
کوک : آف ین تخسیر توعه تویی که با اومدنت تو زندگی زندگیم شده مثل خرابه اگه جنی نمیخواست ریخت نحستو نمیدیدم
لیا : هوی جئون مواظب حرفات باش نمیخواد یه آدم افسرده رو افسرده کنی
جنی : کوک مواظب حرفات باش
جین : الان چرا همه به هم ریختین
کوک : تو جمع شما فقط اون افسرده نیست
فلش بک به دیروز
وقتی جنیو یونا رفتن نتیجه ی روان پزشکی اومد
نتیجه : جناب جئون شما افسرده شدید
اما چطور من تا دیروز افسرده نبودم درست فهمیدین تخسیر یوناعه
زمان حال
همه به غیر یونا و کوک : ما که افسرده نیستیم
جنی :ک......کوک .....ت....تو
کوک : نتیجش دیروز اومد ممنونم که تو یه هفته زندگیمو نابود کردی
رفتم تو اتاقم و خودمو رو تخت ولو کردم همونجور که خوابیده بودم دکمه های لباسمو هم باز کردم
کوک : این سرنوشتی بود که مادرم میگفت
( مادرش بهش گفته بوده که سرنوشت خوبی در انتظارته)
یه نیم ساعتی همینطوری بودم بعدش بلند شدم بوکس کار کردم
انقدر بوکس کار کردم که انگشتان زخم شده بود و ازش خون میومد
با همون وعضم که دکمه های لباسم باز بود رفتم پایین
هنوز هیچ کس نرفته بود و با خیال راحت داشتن فیلم میدیدن
رفتم تو آشپزخونه دستامو شستم و بعدش دورشون باند بستم
جنی : چی شده
کوک :.........
جنی : کری میگم چی شده " داد "
کوک : هیچی نشده " سرد "
چراغا روشن شد
همه : اووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
کوک : مرگ
رفتم تو اتاقم و رفتم تو بالکن اتاقم
بعد از دو ساعت رفتم رو تختم دراز کشیدم و یه آهنگ ملایم گذاشتم
ولی بازم خوابم نبرد وقتی رفتم بیرون یکی از پشت دستامو گرفت
ته : بچه ها بریم
بردنم اتاق شکنجه
جیمین : جین ولش کن
جین : انگار لالی نمیخوای هیچی بگی ؟
نامی : احتملا نمیخواد حرف بزنه
هوسوک : وقتی شکنجه بشه حرف میزنه
ته : چندتا آدم بی گناهی کشتی
جنی : کوک چهار هزار تا آدم بی گنهاهو کشته
هوسوک : به تعداد آدمایی که کشتی شلاقش بزنید
شروع کردن به شلاق زدن
ولی عجین برام این بود که جنی باهاشون هم دسته به غیر از اون 6 نفر بقیه هم آورده بودن اونا هم نگام میکردن
نیم ساعت بعد
جیمین : ۳۹۹۹ ........ ۴۰۰۰ تموم شد
جنی : ولی بازم حرف نزد
خیلی ریلکس پا شدم و بر گشتم عمارت اما قبل از اینکه بقیه برسن وسیله هامو جمع کردم و رفتم یه عمارت دیگم
دیگه هیچ کس نمیدونه من کجا زندگی میکنم
ساعت ۷ صبح بود که بلخره خوابم برد
ساعت ۳ بعد از ظهر بیدار شدم اینجا خیلی خوبه یه اتاق داره اگه کسیم بخواد نمیتونه باهام زندگی کنه ندیمه هم نداره
رفتم پایین برا خودم ناهار درست کردم خوردمو رفتم بیرون سوار ماشینم شدم وو برگشتم عمارت قبلیم
درو باز کردم و رفتم تو
جنی : ...........
۴.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.