میان عشق و درد

میان عشق و درد


---

پارت هشتم:

تهیونگ وقتی از فرودگاه بیرون زد، نگاهش به یونا افتاد که منتظرش بود. قلبش تند زد، همه‌ی دلتنگی‌های یک ماه گذشته ناگهان پررنگ شد. یونا لبخند زد، اما چشم‌هاش کمی خیس بود. «خوش برگشتی…» صداش آرام و لرزان بود.

تهیونگ سریع خودش رو بهش رسوند و دستش رو گرفت. «دلم برات خیلی تنگ شده بود… بیشتر از هر چیزی.» یونا سرش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشت و نفس عمیقی کشید. «منم… هر روز، هر ساعت… حس می‌کردم یه چیزی کم دارم.»

تو راه برگشت، سکوت کوتاهی بود، اما پر از حس عمیق. تهیونگ گفت: «یه ماه دوری… سخت بود، ولی فهمیدم که هیچ چیزی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.» یونا لبخند زد و گفت: «دقیقا، حتی وقتی دوریم، هنوز با هم بودیم، نه فقط تو ذهنمون، تو قلبمون هم.»

اون روز، یه قدم زدن طولانی در پارک کردند، مثل قبل، اما این بار حسشون عمیق‌تر بود. تهیونگ هر جا نگاه می‌کرد، یونا رو می‌دید و یونا هم نگاهش پر از آرامش بود. هیچ خنده‌ی کودکانه‌ای هم کم نبود، ولی یه حس سنگین‌تر، حس واقعی بودن و پایدار بودن عشق هم بود.

شب که رسیدن، روی نیمکت پارک نشستن و به چراغ‌های شهر نگاه کردند. تهیونگ گفت: «می‌خوام بدونی که هیچ فاصله‌ای نمی‌تونه اینو عوض کنه… هیچ وقت.» یونا دستش رو گرفت و با آرامش گفت: «می‌دونم، حالا مطمئنم که هیچ چیزی نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه.»

اون شب، با وجود خستگی سفر و یک ماه دلتنگی، یونا و تهیونگ فهمیدن که عشق واقعی حتی از دوری هم قوی‌تر می‌شه. و شاید این ماه جدایی، بهترین درسشون بود: که وقتی کنار هم هستن، هیچ چیزی به اندازه‌ی هم بودن ارزشمند نیست.


---
دیدگاه ها (۰)

میان عشق و درد---پارت نهم:فردای روزی که تهیونگ برگشته بود، ی...

میان عشق و درد---پارت هفتم:تهیونگ داشت چمدونش رو می‌بست و یو...

میان عشق و درد---پارت پنجم:اون عصر، یونا روی نیمکت پارک نشست...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط