میان عشق و درد
میان عشق و درد
---
پارت هفتم:
تهیونگ داشت چمدونش رو میبست و یونا کنارش نشسته بود. هر دو ساکت بودن، فقط صدای زیپ چمدون و نفسهای سنگین شنیده میشد. تهیونگ گفت: «یه ماه… فقط یه ماهه، ولی میدونم سخت میشه.» یونا سرش رو پایین انداخت و با صدای آهسته گفت: «میدونم… دلم میگیره، ولی باید بری.»
روزای اول خیلی سخت گذشت. یونا هر صبح وقتی از خواب بیدار میشد، نگاهش به گوشی بود که شاید یه پیام از تهیونگ بیاد. تهیونگ هم تو لندن هر جا میرفت، اولین چیزی که به ذهنش میرسید، یونا بود.
پیامها و تماسها کمک میکردن، ولی هیچ چیزی جای دیدن همدیگه رو پر نمیکرد. یونا با هر پیام تهیونگ لبخند میزد، ولی دلش پر از دلتنگی بود. تهیونگ هم تو اتاق هتل با نگاه کردن به عکسهای یونا، حس میکرد قلبش نیمه خالیه.
یه روز تهیونگ یه ویدیو فرستاد که داشت زیر بارون لندن قدم میزد و گفت: «اینجا هوا سردتره، ولی هیچ چیزی سردتر از نبودن تو نیست.» یونا اشک تو چشمهاش جمع شد، ولی لبخند زد و جواب داد: «منتظرتم… زود برگرد.»
تو این یک ماه، هر دو بیشتر از قبل یاد گرفتن که فاصله نمیتونه عشق واقعی رو کم کنه، فقط اون رو عمیقتر میکنه. تهیونگ شبها قبل از خواب، اسم یونا رو زمزمه میکرد و یونا هم با فکر کردن به خاطراتشون، خودش رو آرام میکرد.
روزای آخر، وقتی تهیونگ داشت برمیگشت، یونا تو ایستگاه منتظرش بود. هر دو فقط به هم نگاه میکردن، هیچ کلمهای لازم نبود. اون یک ماه دوری، پر از دلتنگی و حسرت بود، اما باعث شد بفهمن هیچ چیزی نمیتونه فاصلهشون رو خراب کنه.
وقتی تهیونگ رسید، یونا خودش رو تو آغوشش انداخت و گفت: «قول میدم دیگه هیچ وقت انقدر از هم دور نباشیم.» تهیونگ لبخند زد و گفت: «هیچ وقت… هیچ وقت.»
اون یک ماه جدایی، به جای اینکه فاصله بندازه، عشقشون رو عمیقتر کرده بود. هر دلتنگی، هر اشک، و هر لبخند، یادآوری بود که اونها با هم کاملترن.
---
---
پارت هفتم:
تهیونگ داشت چمدونش رو میبست و یونا کنارش نشسته بود. هر دو ساکت بودن، فقط صدای زیپ چمدون و نفسهای سنگین شنیده میشد. تهیونگ گفت: «یه ماه… فقط یه ماهه، ولی میدونم سخت میشه.» یونا سرش رو پایین انداخت و با صدای آهسته گفت: «میدونم… دلم میگیره، ولی باید بری.»
روزای اول خیلی سخت گذشت. یونا هر صبح وقتی از خواب بیدار میشد، نگاهش به گوشی بود که شاید یه پیام از تهیونگ بیاد. تهیونگ هم تو لندن هر جا میرفت، اولین چیزی که به ذهنش میرسید، یونا بود.
پیامها و تماسها کمک میکردن، ولی هیچ چیزی جای دیدن همدیگه رو پر نمیکرد. یونا با هر پیام تهیونگ لبخند میزد، ولی دلش پر از دلتنگی بود. تهیونگ هم تو اتاق هتل با نگاه کردن به عکسهای یونا، حس میکرد قلبش نیمه خالیه.
یه روز تهیونگ یه ویدیو فرستاد که داشت زیر بارون لندن قدم میزد و گفت: «اینجا هوا سردتره، ولی هیچ چیزی سردتر از نبودن تو نیست.» یونا اشک تو چشمهاش جمع شد، ولی لبخند زد و جواب داد: «منتظرتم… زود برگرد.»
تو این یک ماه، هر دو بیشتر از قبل یاد گرفتن که فاصله نمیتونه عشق واقعی رو کم کنه، فقط اون رو عمیقتر میکنه. تهیونگ شبها قبل از خواب، اسم یونا رو زمزمه میکرد و یونا هم با فکر کردن به خاطراتشون، خودش رو آرام میکرد.
روزای آخر، وقتی تهیونگ داشت برمیگشت، یونا تو ایستگاه منتظرش بود. هر دو فقط به هم نگاه میکردن، هیچ کلمهای لازم نبود. اون یک ماه دوری، پر از دلتنگی و حسرت بود، اما باعث شد بفهمن هیچ چیزی نمیتونه فاصلهشون رو خراب کنه.
وقتی تهیونگ رسید، یونا خودش رو تو آغوشش انداخت و گفت: «قول میدم دیگه هیچ وقت انقدر از هم دور نباشیم.» تهیونگ لبخند زد و گفت: «هیچ وقت… هیچ وقت.»
اون یک ماه جدایی، به جای اینکه فاصله بندازه، عشقشون رو عمیقتر کرده بود. هر دلتنگی، هر اشک، و هر لبخند، یادآوری بود که اونها با هم کاملترن.
---
- ۳.۴k
- ۰۲ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط