شیداوصوفی قسمت شصت و یکم چیستایثربی
شیداوصوفی قسمت_شصت_و_یکم چیستایثربی
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! داد زد: چرا پرسیدی؟ قبل از ازدواجم بود؛...همون سالا.. که چی؟!! من که گفتم ؛ از یه خانواده فرهنگی بودم؛ نه نزول خور! از منصور سرتر بودم! تو همه چی! گفتم: ما همه زنیم و الان زنای این پرونده، بیشتر از مردان! شما، بهار و دریا دختراتون...، بمانی و دخترش بهار مو مشکی، روژان که نمیدونم کیه! سمانه، کارگر و عشق سابق منصور... با دخترش سیمین که نمیدونم باباش کیه! صوفی و نازی، دختر بزرگ اردشیر، مادر خونده ی جمشید هم که مرده و گویا فامیل بودید! درست میگم؟ گفت: کسی رو جا ننداختی؟ گفتم: نه! یادم نمیاد زن دیگه ای رو، مگه روژانو، مادر روژان که مشکوک کشته شد. اینا همه خانمای این خانواده ن، و البته زن مش حسنم، گیسو گه میگید فوت کرده. ما الان این همه زن داریم و یه چند تایی مرد! حس میکنم این جنگ قدرته!... شما خانما شاید باهم دوست نباشید؛ ولی تو یه لشکرید! و بقیه تو لشکر روبروی شما... اردشیر، مشکات، منصور، پرویز، برادرای دوقلوی پزشک بمانی، حتی آرش! به جز مازیار که سالهاست رفته و ارتباطشو با خانواده قطع کرده؛ بقیه دو لشکرشدین؛ زنا و مردا!... الهه گفت: تا حالا تو یه خانواده ارباب رعیتی نزول خور و زورگو زندگی کردی؟ گفتم: نه!
گفت: پس هیچی نمیدونی! این یه جنگ واقعیه! تا آخرش، جنگ فقط سر پول و ارث و قدرت نیست! جنگ کینه های قدیمیه و عذابای قدیمی،...حق کشیها و ارث خوریهای قدیمی و این همه ظلمی که ما ؛ سالها لبخند زدیم و تحمل کردیم .... میخوام یه چیزی رو بت بگم، فقط چون پلیس نیستی،و ما هردو روانشناسی خوندیم... یه جور همکاریم حس میکنم عاشقی، میشه بات حرف زد... اگه اینو بت بگم؛ یعنی همه چیو گفتم! ....گفتم: اگه مربوط به نسبتای خانوادگیه، آرش یه چیزایی بم گفته؛ گفت: نه! مهمتره!... بت میگم؛ به شرطی که اگه میتونی از ما حمایت کنی! ما دست تنهاییم.....الان دو دسته اییم.... نزدیک دو نیمه شب بود، که صحبتهایش تمام شد؛ میلرزیدم و باز نفس تنگی گرفته بودم. الهه به نازی گفت: خانمو برسون منزل! تو ماشین به نازی، آدرس علی را دادم و نمیدانستم دارم چکار میکنم! باید هرچه زودتر میدیدمش! باید بغلم میکرد؛ باید اشکهایم را پاک میکرد؛ در خانه علی را زدم؛ حتما آن ساعت شب خواب بود؛ با سماجت زنگ در را فشار دادم؛ اولین بار بود در خانه اش آمده بودم؛
با موی آشفته و پیژامه در را باز کرد؛ از دیدن من جا خورد! گفت چی شده؟! بی دعوت وارد خانه اش شدم؛ گفتم: قلبم درد میکرد؛ به نازی گفتم بیارتم اینجا! گفت: نازی؟ رفته بودی پیش الهه؟ بی مشورت با من؟ به ظاهر آروم و با شخصیت الهه نگاه نکن!اون زن زیرکیه و خیلی چیزا میدونه، به خاطر سنش! گفتم: علی کارگردان ماجرا رو پیدا کردم ، البته تو لشکر خانما !!! حتی بازیگرا و نقشاشونو! گفت: الهه؟ گفتم: نخیر! بهار پروای مو قرمز، زنی که دایم میدیدیمش و نمیشناختیمش!... دختری که اول گفتن عقب مونده ست.بعد دو شخصیتی.بعدم سایکوتیک.....و بعد که اردشیر؛ شب ازدواج زورکیش با مشکات؛ لبشو با کاتر میبره و به زور میدنش مشکات...اون زنده ست..همه ی این مدت، جلوی چشممون بوده..با موی رنگ کرده.....کارگردان لشکر خانما....این یه جنگ تمام عیار خانوادگیه...دو نفر ممکنه این وسط بمیرن !...مثل پدر خوانده !...علی گفت :چرا اینا؛ همه رو به تو میگن؟ گفتم ؛ که اشتباه بگن...که گولم بزنن و منم به تو اشتباه بگم.با پلیس که نمیتونن درددل کنن....میدونن من به تو میگم.الانم همه چیزو میخواستن بندازن گردن سمانه....اما الهه؛ چیزایی گفت که خودشو لو داد.بهار موقرمز ، دخترش ؛ نه تنها بیمار نبوده...که بسیار باهوشه و چنگیز از همین میترسیده که ارث خانوادگی رو از دست پرویز؛ فرزند ذکور خانواده ؛ پسر صیغه ای چنگیز در بیاره...چنگیز همیشه از خشونت و هوش بهار میترسیده..برای همین با گواهی یه دکتر تقلبی ؛ تو زیر زمین حبسش میکنه..اما بهار الهه رو داشته!..یه مادر روانشناس و باهوش؛ به ظاهر سرد؛ ولی طرفدار دخترش !!!!...روی مبل علی نشستم.علی گفت :کار درستی نکردی اومدی اینجا.... خونه ی من ، تحت مراقبته.گفتم ؛ مگه چی میشه؟!....گفت:چی ؟مگه چی میشه؟ فردام میشد حرف بزنیم.گفتم :دلم میخواست بم آرامش بدی...کنار یخچال ایستاده بود.آب در گلویش گرفت و شروع به سرفه کرد....خواستم بزنم پشتش ؛با خشونت کنارم زد...... محکم زدم روی شانه اش... او هم محکم خواباند توی گوشم !!!....تاچند لحظه خشکم زد! جای پنج انگشت محکمش ؛ روی صورتم میسوخت....چرا ؟علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا به من سیلی زد؟!......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی
کپی از این داستان؛ بدون ذکر نام
برگرفته از اینستاگرام چیستا یثربی
@yasrebi_chista
گفتم: الهه خانم، ببخشید؛ شما درس خوندین؟ گفت: روانشناسی، اتریش، چطور؟! داد زد: چرا پرسیدی؟ قبل از ازدواجم بود؛...همون سالا.. که چی؟!! من که گفتم ؛ از یه خانواده فرهنگی بودم؛ نه نزول خور! از منصور سرتر بودم! تو همه چی! گفتم: ما همه زنیم و الان زنای این پرونده، بیشتر از مردان! شما، بهار و دریا دختراتون...، بمانی و دخترش بهار مو مشکی، روژان که نمیدونم کیه! سمانه، کارگر و عشق سابق منصور... با دخترش سیمین که نمیدونم باباش کیه! صوفی و نازی، دختر بزرگ اردشیر، مادر خونده ی جمشید هم که مرده و گویا فامیل بودید! درست میگم؟ گفت: کسی رو جا ننداختی؟ گفتم: نه! یادم نمیاد زن دیگه ای رو، مگه روژانو، مادر روژان که مشکوک کشته شد. اینا همه خانمای این خانواده ن، و البته زن مش حسنم، گیسو گه میگید فوت کرده. ما الان این همه زن داریم و یه چند تایی مرد! حس میکنم این جنگ قدرته!... شما خانما شاید باهم دوست نباشید؛ ولی تو یه لشکرید! و بقیه تو لشکر روبروی شما... اردشیر، مشکات، منصور، پرویز، برادرای دوقلوی پزشک بمانی، حتی آرش! به جز مازیار که سالهاست رفته و ارتباطشو با خانواده قطع کرده؛ بقیه دو لشکرشدین؛ زنا و مردا!... الهه گفت: تا حالا تو یه خانواده ارباب رعیتی نزول خور و زورگو زندگی کردی؟ گفتم: نه!
گفت: پس هیچی نمیدونی! این یه جنگ واقعیه! تا آخرش، جنگ فقط سر پول و ارث و قدرت نیست! جنگ کینه های قدیمیه و عذابای قدیمی،...حق کشیها و ارث خوریهای قدیمی و این همه ظلمی که ما ؛ سالها لبخند زدیم و تحمل کردیم .... میخوام یه چیزی رو بت بگم، فقط چون پلیس نیستی،و ما هردو روانشناسی خوندیم... یه جور همکاریم حس میکنم عاشقی، میشه بات حرف زد... اگه اینو بت بگم؛ یعنی همه چیو گفتم! ....گفتم: اگه مربوط به نسبتای خانوادگیه، آرش یه چیزایی بم گفته؛ گفت: نه! مهمتره!... بت میگم؛ به شرطی که اگه میتونی از ما حمایت کنی! ما دست تنهاییم.....الان دو دسته اییم.... نزدیک دو نیمه شب بود، که صحبتهایش تمام شد؛ میلرزیدم و باز نفس تنگی گرفته بودم. الهه به نازی گفت: خانمو برسون منزل! تو ماشین به نازی، آدرس علی را دادم و نمیدانستم دارم چکار میکنم! باید هرچه زودتر میدیدمش! باید بغلم میکرد؛ باید اشکهایم را پاک میکرد؛ در خانه علی را زدم؛ حتما آن ساعت شب خواب بود؛ با سماجت زنگ در را فشار دادم؛ اولین بار بود در خانه اش آمده بودم؛
با موی آشفته و پیژامه در را باز کرد؛ از دیدن من جا خورد! گفت چی شده؟! بی دعوت وارد خانه اش شدم؛ گفتم: قلبم درد میکرد؛ به نازی گفتم بیارتم اینجا! گفت: نازی؟ رفته بودی پیش الهه؟ بی مشورت با من؟ به ظاهر آروم و با شخصیت الهه نگاه نکن!اون زن زیرکیه و خیلی چیزا میدونه، به خاطر سنش! گفتم: علی کارگردان ماجرا رو پیدا کردم ، البته تو لشکر خانما !!! حتی بازیگرا و نقشاشونو! گفت: الهه؟ گفتم: نخیر! بهار پروای مو قرمز، زنی که دایم میدیدیمش و نمیشناختیمش!... دختری که اول گفتن عقب مونده ست.بعد دو شخصیتی.بعدم سایکوتیک.....و بعد که اردشیر؛ شب ازدواج زورکیش با مشکات؛ لبشو با کاتر میبره و به زور میدنش مشکات...اون زنده ست..همه ی این مدت، جلوی چشممون بوده..با موی رنگ کرده.....کارگردان لشکر خانما....این یه جنگ تمام عیار خانوادگیه...دو نفر ممکنه این وسط بمیرن !...مثل پدر خوانده !...علی گفت :چرا اینا؛ همه رو به تو میگن؟ گفتم ؛ که اشتباه بگن...که گولم بزنن و منم به تو اشتباه بگم.با پلیس که نمیتونن درددل کنن....میدونن من به تو میگم.الانم همه چیزو میخواستن بندازن گردن سمانه....اما الهه؛ چیزایی گفت که خودشو لو داد.بهار موقرمز ، دخترش ؛ نه تنها بیمار نبوده...که بسیار باهوشه و چنگیز از همین میترسیده که ارث خانوادگی رو از دست پرویز؛ فرزند ذکور خانواده ؛ پسر صیغه ای چنگیز در بیاره...چنگیز همیشه از خشونت و هوش بهار میترسیده..برای همین با گواهی یه دکتر تقلبی ؛ تو زیر زمین حبسش میکنه..اما بهار الهه رو داشته!..یه مادر روانشناس و باهوش؛ به ظاهر سرد؛ ولی طرفدار دخترش !!!!...روی مبل علی نشستم.علی گفت :کار درستی نکردی اومدی اینجا.... خونه ی من ، تحت مراقبته.گفتم ؛ مگه چی میشه؟!....گفت:چی ؟مگه چی میشه؟ فردام میشد حرف بزنیم.گفتم :دلم میخواست بم آرامش بدی...کنار یخچال ایستاده بود.آب در گلویش گرفت و شروع به سرفه کرد....خواستم بزنم پشتش ؛با خشونت کنارم زد...... محکم زدم روی شانه اش... او هم محکم خواباند توی گوشم !!!....تاچند لحظه خشکم زد! جای پنج انگشت محکمش ؛ روی صورتم میسوخت....چرا ؟علی چرا مرا زد؟ پیک الهی چرا به من سیلی زد؟!......
#ادامه_دارد...
#شیداوصوفی
#داستان
#قسمت_شصت_و_یکم
#چیستایثربی
کپی از این داستان؛ بدون ذکر نام
۶.۹k
۱۹ دی ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.